۳۵ مطلب با موضوع «چرت نوشته هایم» ثبت شده است

 

+ دیشب که نوشتم من میدونم معجزه رخ میده هیچ فکرش رو نمیکردم که امروز بهترین و تنها دوست این روزام بهم پیام بده " محدثه میای باهم بریم حلقه انتخاب کنم؟"  و تو خواب و بیداری ندونم از شدت خوشحالی چی کار کنم.... اصلن باورم نمیشه که بالاخره بله گفت.... این اتفاق بهترین اتفاق این روزا بود....

 

 

+ بهش زدم

خوشا به مردی که زنش تو باشی و جلوش یه عالمه شکلک قلب و بوس گذاشتم

زنگ زده بهم میگه

از دست تو محدثه نیم ساعته دارم میخندم....

میخندم از اون خنده های عمیق و خدا رو شکر میکنم که هنوز قابلیت اینو دارم تو شرایط بحرانی و پر استرس خنده رو لب دوستام بیارم:)

 

 

+به مامان میگم

بهم گفته بریم حلقه انتخاب کنم

مامان یه نگاه میندازه به سر تا پای من و میگه

به تو گفته؟:/

میگم

مگه من چمه:|

میگه 

چیزیت نیست فقط موندم آدمی که از طلا بدش میاد چه جوری میخواد تو خرید حلقه ی عروسی نظر بده

یه آهاننن بلند میگم و پشت بندش قاه قاه میخندم

شاید من تنها دختر ایرانی باشم که از طلا متنفرم و هیچ وقت فلسفه خریدش رو درک نکردم:/

 

 

+ شب جمعه ماه رمضون فقط باید رفت حاج منصور....

یه حس شکست بدی دارم....

احساس میکنم از خودم شکست خوردم...

 

 

+ ماه رمضون یه قابلیت بدی داره

اینکه تو این ماه کل صحنه هایی که گند زدی از جلو چشمات رد میشن تا شرمنده ات کنن...

اصلن خدا دلش میخواد این ماه یه جوری آتیش بگیری تا توبه کنی....

آخ....

چقدر گذشته ی سیاهی دارم...

چقدر گناه هایی که پرده پوشی کردی....

آخ .... دارم میسوزم ....

 

 

+شاعر میگه باید برید و پر زد و به آسمون رسید...

 

 

+نمیدونم چرا این روزا شلوغی اذیتم میکنه...

 

 

+ این شبا پر از خواب هایی که امید به تعبیرشون دارم.....

 

 

+ الهی و ربی من لی غیرک؟؟؟؟

 

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۶
محدثه مهران فر

 

 


+ دلم میخواد دو دستی این روزا رو بگیرم و نذارم برن...
هر روز از ماه رمضون که میگذره حسرت میخورم....
یه چیزی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه....





+ من هر روز لبه ی پرتگاهی راه میرم که یه طرفش حقیقته یه طرفش رویا....




+ امروز داشتم با خودم فکر کردم که یه گوشی ان تومنی با پاک کردن یه اپلیکیشن ، برام شده در حد یه ساعت...
بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر همه ی چیز هایی که فکر میکنیم خیلی خفن و خوبن بی ارزشن و ما چقدر به چیزای بی ارزشی دل بستیم....
وقتی به این چیزای فلسفی فکر میکنم از خودم خوشم میاد :)



+از دیشب مدام به حاج احمد متوسلیان فکر میکنم...
دلم گیر کرده وسط فیلم....
شاید انتهای آرزویی که از زن بودنم داره این باشه که پسری تربیت کنم که اسلام به بودنش افتخار کنه ( انشاالله)
وقتی این آرزوهای بزرگ رو توی سرم پرورش میدم اول میترسم بعد خجالت میکشم.....



+ به شدت خوشحالم میشم اگه یکی منو به دیدن دوباره فیلم ایستاده در غبار دعوت کنه :)



+ امشب وقتی داشتیم از خونه آقاجون برمیگشتیم سرم رو گذاشتم لب پنجره و گذاشتم باد با سرعت به صورتم بخوره...
حال دلم این روزا خیلی عجیبه... خیلی....



+شاعر میگه : یه حسی به من میگه نزدیکمی......



+ میدونم که بالاخره معجزه رخ میده.....

 

 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۴
محدثه مهران فر

 

 

 تنها یک زن میتواند وقت های که دلتنگی به جانش چنگ میزند یک دستمال در دست بگیرد ، خانه را برق بیاندازد و تمام دلتنگی ها و بغض هایش را با گرد و خاک روی طاقچه بفرستد لای دستمال گرد گیری و تمام داد فریاد هایش را لابه لای صدای جارو برقی جا بگذارد و وقتی بدون خون و خون ریزی دلتنگی را کشت دور خودش بچرخد ، لبخندی از سر رضایت بزند ، برای خودش چای بهار نارنج بریزد ،  بنشنید جلوی تلویزیون و برنامه آشپزی مورد علاقه اش را ببیند.....

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۹
محدثه مهران فر

 

+ یه دوستی داشتم ، همیشه قبل از ماه رمضون حلالیت میطلبید و میگفت دلم نمیخواد ماه رمضون رو با شونه های خمیده از بار حق الناس شروع کنم...

از اون سال منم از همه حلالیت مطلبم...

امسال با خودم گفتم حلالیت طلبیدن فقط کافی نیست خودتم باید حلال کنی...

برای همین قبل از شروع ماه رمضون گفتم محدثه تا دلت رو صاف نکنی با آدما ماه رمضون هیچ فایده ای نداره

نتیجه سه روز تلاش و تو سر خودم زدن شد یه دل صاف با آدما...

حلال کردم خدا...

تو هم حلالم کن...

شونه هام سنگینه...

هیچی ندارم...

دستم خالیه خالیه....

 

+سحر های پر از دلتنگی...

افطار های پر از بغض...

 

 

+

آدم وقتی میخواد بره یه مهمونی مهم از یه ماه قبل تدارک میبینه و همه اش میگه چی بپوشم و برای صاحب خونه چی کادو ببرم.

از خدا هم بالا تر مگه هست؟؟ مگه مهمونی مهم تر از مهمونی خدا هم هست؟؟؟

حالا من مهمون خدا شدم ولی هیچی ندارم که به صاحب خونه بدم....

با دست خالی خالی اومدم...

حتی لباس خوبی نداشتم که تنم کنم...

فقط فقط به این امید اومدم که صاحب خونه دستم رو بگیره ، که صاحب خونه بغلم کنه...

آخ ینی میشه بغلم کنی؟؟ میشه زیر گوشم بگی خوش اومدی؟؟؟

 

 

+ دیشب دل تو دلم نبود...

بعضی چیزا قابل وصف نیست...

مثل حال دیشبم...

 

+ من هر شب تیکه تیکه میشم و هر تیکه ام رو میفرستم یه گوشه ی دنیا

قلبم میره مشهد و دخیل میبنده....

دست هامو راهی میکنم کربلا و دست چپم میچسبه به ضریح امام حسین و دست راستم میره ضریح آقا ابالفضل رو میگیره

لبم رو میفرستم نجف تا بره بشینه توی صحن و ذکر بگه....

چشم هامو بدرقه میکنم به سمت کاظمین تا برن و با اشک هاشون غبار از حرمین بشورن

پاهام میرن مکه و به گرد کعبه میچرخن و میچرخن

گوش هام رو میفرستم مدینه تا برن بشینن کنار بقیع به انتظار شنیدن صوت قرآن حضرت محمد....

 

 

 

+ شاعر میگه من از عشق بارون به دریا زدم....

 

 

+ به بهار پیام دادم

_ یهو دلم خواست باهات حرف بزنم

برام زد

+ یهو دلم خواست به حرفات گوش بدم

اینجور وقتا دلم میخواد زمان کش بیاد و من همه حرفامو واسه بهار داد بکشم ، اینجور وقتا دلم میخواد همه فاصله رو از بینمون بردارم و بیام قم  تا باهم بریم حرم حضرت معصومه و من بدون اینکه چیزی بگم فقط سر روی شونه هاش بذارم...

اینجور وقتا....

 

 

 

+ یکی میگفت آشفتگی درمان نداره....

به قول شاعر " آشوبم آرامشم تویی..."

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
محدثه مهران فر

 


پارسال شب محرم در دفتر سبز رنگم نوشته بودم:

امشب شهادت نامه ی عشاق امضا میشود

و زیرش با درد اضافه کرده بودم : یعنی میشه امشب قبولم کنی؟؟؟ کمکم کن... کمکم کن....

وقتی امروز اتفاقی دفتر سبز رنگم را پیدا کردم  گریه ام گرفت و با تمام وجود برای حال و هوای آن روز هام اشک ریختم.....

خدایا... امشب هم شهادت نامه ی عشاق را امضا میکنی؟؟؟





+ درد در تک تک سلول هایم نفوذ کرده است...
 

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۴
محدثه مهران فر

 

 

رادیو را روشن کرده ام روی تخت نشسته ام و " موبی دیک " میخوانم  ، مدام پشت سر هم خمیازه میکشم و چشمان پر از اشکم را میمالم ، کتاب سنگینی ست ، مجبورم هر خط را یکی دو بار بخوانم و هر چقدر جلو تر میروم احساس یک آدمی را که فقط حروف الفبا را بلد است و آن وقت با کمال اعتماد به نفس کتاب القانون فی‌الطب شیخ رئیس را برداشته و میخواهد یک شبه تمامش کند.

 

 

دستم را روی چشمانم میکشم و گیج و منگ به اسامی اسطوره هایی نگاه میکنم که کنار هم ردیف شده اند و انگار نه انگار که همین چند روز پیش درس اسطوره شناسی یا همان تمثیل شناسی را پاس کرده ام و هر خط که میخوانم حیرتم بیشتر میشود و با خودم میگویم مگر میشود یک آدم انقدر ذهنش پر از اطلاعات باشد و بتواند این اطلاعات را به هم ربط بدهد و یک رمان بنویسد ، و بعد یاد خطی خطی های خودم می افتم و خنده ام میگیرد ، خنده میگیرد از این همه حماقتم ، خنده میگیرد از روزهایی که نوشتم و فکر کردم خوب مینویسم ، خنده میگیرد از روز هایی که خواندم و فکر کردم خیلی میدانم....

فصل دو را که تمام میکنم کتاب را میبندم و روی تختم دراز میکشم و به سقف زل میزنم ، از دیشب تا حالا تنها دو فصل که در مجموع میشود سی و هشت خوانده ام و حالا مثل یک دونده ای که در مسابقه ی دوی ماراتن شرکت کرده است ، خسته و بی رق روی تخت افتاده ام و تک تک کلمات را با خودم مرور میکنم و فکر میکنم به لازاروسی که با شکم دریده شده  رو به روی خانه ی مرد توانگر افتاده و فکر میکنم به مرد توانگری که لباس ابریشمی قرمز به تن دارد و هر روز قرمزشی اش بیشتر میشود...

چشمانم را میبندم ، اخبار دارد از قیمت سکه و ارز میگوید ، بی ارزش ترین چیز هایی که زندگی همه ی ما به آن گره خورده... بازار مصرفی لعنتی.... تمام زندگی همین است " پول" و دیگر مهم نیست که افکار ها در چه سمت و سویی حرکت میکنند ، همه ما پیروی یک سری افکار خاص ، با چهارچوب های معین شده هستیم ، افکاری که دیگران برایمان تعیین میکنند و خودمان هیچ دخالتی در آن نداریم ، برای ما فقط پول مهم است و دیگر مهم نیست که چه اتفاقی دارد می افتد ، یا درک جهان اطراف اهمیتی برایمان ندارد ، همین که جیبمان پر از پول باشد ، بس است ، دیگر آمار مرگ و میر پرندگان و ماهی ها و دلفین ها چه اهمیتی دارد؟؟ چه اهمیتی دارد آن سر دنیا آدم ها را دسته دسته میکشند ؟؟ مهم ترین اتفاق میتواند همین بالا و پایین شدن ارز باشد و به درک که هوای شهرمان آلوده است ، به درک که جنگل های گلستان آتش گرفت اصلن جنگل میخواهیم چه کار ، میدانید سالانه چقدر هزینه مصرف نگه داری همین چند درخت میشود؟؟ اصلن همان بهتر که بسوزد ، ما کار های مهم تری داریم ، کلی جنگ نکرده و آشوب های راه نیانداخته در آستینمان قایم کرده ایم که باید برویم به آن ها سر و سامان بدهیم ، این مسائل مسخره ربطی به ما ندارد ، حالا کره ی زمین بدون درخت یا با درخت چه فرقی دارد؟؟ مهم ما هستیم که اشرف مخلوقاتیم و باید طوری زندگی کنیم که همه ی مخلوفات بفهمند که ما بالاترین حد خلقتیم حالا ثابت کردن این موضوع اندکی هزینه هم دارد و  خدا شاهد است ما مجبوریم وگرنه دوست نداریم خون کسی را بریزیم یا حق کسی بخوریم....

جهان پر از سیاهی... جهان پر از ظلمت....

 

خدایا پس کی ،  سپیده دمی که به آن قسم خورده ای این ظلمت را میکشند ، پس کی تمام میشود این سیاهی.....

خدای من...

بتاب بر این جهان پر ظلمت...

. ای نور ، ای منور تر از نور بتاب بر این جهان پر تاریکی....

خدای من....

این جهان متمدن فقط تو را کم دارد...

بتاب...

بتاب....

 

 

 

 

 

+ فدای چشمانتان آقا که به خاطر تمام بدی های من و دنیا  ، تر میشود......

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۰۷
محدثه مهران فر


+ با وسواس زیاد همه جا رو تمییز میکنم ، زیر گلدون هامو دستمال میکشم و برای حسن یوسف شعر میخونم و به برگ های حسنا دست میکشم و میخندم ، دستمال رو روی طاقچه میکشم و بلند تر آواز میخونم....

آفتاب پاییزی به زور خودش رو از لای کرکره رد کرده بود ،چشمام رو میبندم ، نفس عمیق میکشم و دور خودم میچرخم.....

رادیو رو روشن میکنم و به بقیه کارام میرسم ، آب پاش بنفشمو آب میکنم و گل را رو آب میدم ، کتاب هامو مرتب میکنم ، آینه رو دستمال میکشم و قاب عکس ها رو دیوار رو مرتب میکنم و در آخر با لبخند به همه چیز نگاه میکنم....

خونه ی کوچیک من بوی گل یاس گرفته بود و آفتاب پاییزی حال و هواش رو عوض کرده بود و صدای خنده های حسن یوسف حالمو خوب میکرد.....

خونه ی کوچیک من...

بهترین خلوت گاهم....

خونه ی کوچیک من.... بهشت من :)




+ دلم هوای حرم رو میخواد...

دلم صبح های حرم رو میخواد...

دلم راه رفتن توی صحن ها رو میخواد....

آخ...

این دلتنگی آخر سر منو میکشه....




+ غروب امروز انقدر قشنگ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم.....

وقتی یه همچین صحنه های قشنگی میبینم ، با خودم میگم چقدر باید زیبا باشه خدایی که این همه زیبایی رو خلق میکنه :)



+ شاعر میگه : تو این شبای دنیا خیلی غریبه آقا.....



+ پریشونی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
محدثه مهران فر

+ سرمو گذاشته بودم روی پای مامان و مدام غر میزدم و اون با یه لبخندی که معنیش رو نمیفهمیدم نگام میکرد و انگشت هاشو توی موهام فرو میکرد ، دلم پر بود ، انقدر پر که دلم میخواست جیغ بکشم و بدون اینکه به حرفام فکر کنم داشتم تمام احساسمو بیان میکردم که یهو قیافه ی مامان تو هم رفت و گفت " محدثه یادت رفته که آدما رو نباید قضاوت کرد؟؟" یهو به خودم اومدم و فقط به چشمای مامان خیره شدم..... قضاوت... قضاوت... یهو از خودم خجالت کشیدم ، من حق نداشتم آدما رو قضاوت کنم..... من این حقو نداشتم و ندارم....




+ همیشه حرفای مامان آرومم میکنه... شاید بعضی از حرفاش به مذاقم خوش نیاد ولی همیشه وقتایی که به بن بست میرسم حرفاش آب روی آتیشه....
خدا همه مادرا رو حفظ کنه....


+باید یه حلالیت کلی بطلبه از همه آدما....


+ دلم روضه های خونه آقاجونم رو میخواد.....
دلم چایی دادن های بین روضه رو میخواد....


+اصلن یه حال عجیبیم....
خدایا شکرت...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۹
محدثه مهران فر

 

+به حسن یوسف جان میگم ، یه حس بدی دارم احساس میکنم دارم بین دیوار های اتاق له میشم...

حسن یوسف جان فقط نگام میکنه و آروم موهامو از توی صورتم کنار میزنه....

 

 

 

 

+ دیشب میگفت تو روش " لو خلی و نفسی" رو تمرین نکردی و نمیکنی

باید بتونی خودت رو تنها روی کره ی زمین تصور کنی ، فقط خودتی و خدا و قراره سه روز دیگه بمیری ، اون وقت ببین در مورد اون مساله که اذیتت میکنه چه جوری تصمیم میگیری

 

 

تصورش هم یه جورایی وحشتناکه ، اینکه توی جهان هیچ کس نیست و قراره بمیری.... در واقع اصلش هم همینه ما آدم ها تنهای تنهاییم و همه آدم های اطرافمون هستن و نیستن و آخرش فقط خودمون میمونیم و خدا.... با اینکه من همه اینا رو میدونم پس چرا انقدر آدما رو جدی میگیرم؟؟ پس چرا این دنیا انقدر برام جدیه؟؟؟ چرا... چرا؟؟؟

 

 

 

+ متنفرم از اینکه بخوام بعضی چیزا رو توضیح بدم...

چقدر الان حس بدی دارم و چقدر دلم میخواد مثل " لو خلی و نفسی " تمام جهان محو شه و فقط من بمونم و خدا....

 

 

 

+ بابا یه خوابی دیده که همش منتظر تعبیر بشه و منم همین خواب رو عیینا خیلی وقت پیش دیده بودم و یادم رفته بود و انتظار بابا منو به فکر انداخته که چرا من منتظر تعبیرش نیستم...

 

 

+ اگه پسر بودم همین امشب همه وسایلمو جمع میکردم و میرفتم مشهد و تو محرم میموندم و چله میگرفتم...

اینجای جای من برای موندن نیست.....

 

 

+ کاش بالمو گم نکرده بودم اون وقت الان میتونستم بال بزنم و برم اون دور دورا ، جایی که هیچ کس منو نشناسه.....

 

 

+کاش میتونستم این حس بد رو مو به مو شرح بدم....

کاش بعضی چیزا رو هیچ وقت نمیگفتم....

کاش یکمی صبور بودم...

کاش...

اه... چرا اینجوریه چرا؟؟؟

 

 

 

+ الان نیاز شدید دارم به اون تمرین بازیگری....

بخوابم روی زمین و خودم رو روی موج های آب تصور کنم.... رهای رها....

 

 

 

+سه نقطه تا بیهایت...........................................

 

 

+ احساس میکنم یه موجودی نشسته رو به روم و داره بلند بلند بهم میخنده و میگه " دیدی؟؟؟ دیدی چیزی که من میگفتم درسته.... تو اشتباه میکردی.... تو... ا ش ت ب ا ه میکردی....."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۱
محدثه مهران فر

 

+ باران میبارید ، پشت پنجره ایستاده بودم و دستانم را بهم فشار میدادم

حسن یوسف جان سرش را روی شانه ام گذاشت و آهی کشید و من به چراغ اتومبیلی که از رو به روی خانه یمان میگذشت خیره شدم

ذهنم خالی بود از تمام افکار سردرگم و تنها وسوسه ی خوابیدن زیر باران به جانم چنگ میزد و علی رضا عصار فریاد میکشید " چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت..."

 

 

 

 

 

 

 

 

+گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
بر من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
بس که گره زد به گره حوصله ها را
یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

 

 

 

+ نمیدونم چرا هر وقت بارون میاد وسوسه ی رفتن به کهف به جونم چنگ میزنه...

اگه فردا کار نداشتم حتمن میرفتم کهف و با خودم خلوت میکردم

ولی امان که این روزها گرفتار خیلی چیزام که فرصت خلوت کردن رو ازم گرفتن.....

 

 

 

+ امام صادق سلام الله علیه : مَن عَیَّرَ مُؤمِناً بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّى یَرکَبَهُ
کسى که مؤمنى را براى گناهى سرزنش کند، نمیرد تا خودش آن گناه را مرتکب شود

 

حالا میبینم آدمی رو که یه روز منو به خاطر یه اشتباه سرزنش میکرد

حالا خودش داره همون اشتباه رو انجام میده....

هه..

دنیای عجیبیه....

آدما پر از ادعای بزرگ بزرگ شدن و وقت عمل که میرسه هیچ کس مرد عمل نیست ، همه فقط حرف میزنن...

 

 

 

+ مواظب دل هامون باشیم....

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۱
محدثه مهران فر