هذیان های شبانه
+به حسن یوسف جان میگم ، یه حس بدی دارم احساس میکنم دارم بین دیوار های اتاق له میشم...
حسن یوسف جان فقط نگام میکنه و آروم موهامو از توی صورتم کنار میزنه....
+ دیشب میگفت تو روش " لو خلی و نفسی" رو تمرین نکردی و نمیکنی
باید بتونی خودت رو تنها روی کره ی زمین تصور کنی ، فقط خودتی و خدا و قراره سه روز دیگه بمیری ، اون وقت ببین در مورد اون مساله که اذیتت میکنه چه جوری تصمیم میگیری
تصورش هم یه جورایی وحشتناکه ، اینکه توی جهان هیچ کس نیست و قراره بمیری.... در واقع اصلش هم همینه ما آدم ها تنهای تنهاییم و همه آدم های اطرافمون هستن و نیستن و آخرش فقط خودمون میمونیم و خدا.... با اینکه من همه اینا رو میدونم پس چرا انقدر آدما رو جدی میگیرم؟؟ پس چرا این دنیا انقدر برام جدیه؟؟؟ چرا... چرا؟؟؟
+ متنفرم از اینکه بخوام بعضی چیزا رو توضیح بدم...
چقدر الان حس بدی دارم و چقدر دلم میخواد مثل " لو خلی و نفسی " تمام جهان محو شه و فقط من بمونم و خدا....
+ بابا یه خوابی دیده که همش منتظر تعبیر بشه و منم همین خواب رو عیینا خیلی وقت پیش دیده بودم و یادم رفته بود و انتظار بابا منو به فکر انداخته که چرا من منتظر تعبیرش نیستم...
+ اگه پسر بودم همین امشب همه وسایلمو جمع میکردم و میرفتم مشهد و تو محرم میموندم و چله میگرفتم...
اینجای جای من برای موندن نیست.....
+ کاش بالمو گم نکرده بودم اون وقت الان میتونستم بال بزنم و برم اون دور دورا ، جایی که هیچ کس منو نشناسه.....
+کاش میتونستم این حس بد رو مو به مو شرح بدم....
کاش بعضی چیزا رو هیچ وقت نمیگفتم....
کاش یکمی صبور بودم...
کاش...
اه... چرا اینجوریه چرا؟؟؟
+ الان نیاز شدید دارم به اون تمرین بازیگری....
بخوابم روی زمین و خودم رو روی موج های آب تصور کنم.... رهای رها....
+سه نقطه تا بیهایت...........................................
+ احساس میکنم یه موجودی نشسته رو به روم و داره بلند بلند بهم میخنده و میگه " دیدی؟؟؟ دیدی چیزی که من میگفتم درسته.... تو اشتباه میکردی.... تو... ا ش ت ب ا ه میکردی....."