اعترافات شبانه
+ دلم میخواد دو دستی این روزا رو بگیرم و نذارم برن...
هر روز از ماه رمضون که میگذره حسرت میخورم....
یه چیزی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه....
+ من هر روز لبه ی پرتگاهی راه میرم که یه طرفش حقیقته یه طرفش رویا....
+ امروز داشتم با خودم فکر کردم که یه گوشی ان تومنی با پاک کردن یه اپلیکیشن ، برام شده در حد یه ساعت...
بعد به این نتیجه رسیدم که چقدر همه ی چیز هایی که فکر میکنیم خیلی خفن و خوبن بی ارزشن و ما چقدر به چیزای بی ارزشی دل بستیم....
وقتی به این چیزای فلسفی فکر میکنم از خودم خوشم میاد :)
+از دیشب مدام به حاج احمد متوسلیان فکر میکنم...
دلم گیر کرده وسط فیلم....
شاید انتهای آرزویی که از زن بودنم داره این باشه که پسری تربیت کنم که اسلام به بودنش افتخار کنه ( انشاالله)
وقتی این آرزوهای بزرگ رو توی سرم پرورش میدم اول میترسم بعد خجالت میکشم.....
+ به شدت خوشحالم میشم اگه یکی منو به دیدن دوباره فیلم ایستاده در غبار دعوت کنه :)
+ امشب وقتی داشتیم از خونه آقاجون برمیگشتیم سرم رو گذاشتم لب پنجره و گذاشتم باد با سرعت به صورتم بخوره...
حال دلم این روزا خیلی عجیبه... خیلی....
+شاعر میگه : یه حسی به من میگه نزدیکمی......
+ میدونم که بالاخره معجزه رخ میده.....