۳۵ مطلب با موضوع «چرت نوشته هایم» ثبت شده است


+ زانو هامو بغل میکنم و سرم رو میذارم روی پاهام...

اللهم جعل محیای محیا محمد و آل محمد...

اشکام دونه دونه میوفته رو چادرم

عصر عاشورا باشه اونم تو کهف الشهدا باشی مگه راهی جز دیوانگی هم باقی میمونه؟


+جنون...

جنون...

آخر سر این دیوانگی مرا میکشد...


+ دلم میخواد پرواز کنم....


+ خستم 

از دست خودم خستم...

از اون وقتاس که دلم میخواد داد بکشم...


+ از بچگی عادت داشتم بی صدا گریه کنم ، تا دلم میشکست بی صدا دو نه دونه اشکام میریخت...

حالا دیشب دلم میخواست بلند بلند گریه کنم ، دلم میخواست جیغ بکشم ولی باز تمام اشکام بی صدا میریخت روی صورتم...

چقدر بده... چقدر بده که توان فریاد کشیدن رو ندارم...


+مامان میگه تو خیلی درون گرایی...

با تعجب نگاش میکنم...

یه عمر فکر میکردم برون گرام حالا نزدیک ترین فرد زندگیم میگه درون گرایی

حال عجیبیه....



+چقدر سخته آدم یه حرفی توی دلش باشه و نتونه بزنه....



+چه حال بدیه از هر طرف اسیر نفست باشی..


+نوشته شهادت بارانی است که بر هر کس نمیبارد....

دلم میگیره...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۶
محدثه مهران فر


+ زانوهام رو بغل میکنم و زل میزنم به ضریح....

این آخرین شبه و از فردا همه چیز میشه مثل قبل و دیگه خبری نیست از این شب زنده داری ها روضه خوندن ها اشک ها و ناله ها

از فردا من میشم همون محدثه ای که هر روز صبح بدو بدو میره دانشگاه و از این کلاس میره تو کلاس بعدی و غروب وقتی میاد خونه نای هیچ کاری نداره و یه راست میره توی رخت خواب

از فردا زندگی شکل عادی به خودش میگیره...


+ از حرم یه پارچه ی سفید گرفتم ، همه دورم جمع شدن که وایی خوش به حالت و پارچه سفید رو به فال نیک بگیر و من خیلی آروم تاش کردم و گذاشتم تو کیفم و به ملیکا گفتم "اینو بذارین روی کفنم..." مامان یهو سرش رو از روی کتاب دعا برداشت و نگاه پریشونش رو بهم دوخت...

یادمه یه بار یکی از دوستام میگفت هیچ وقت طاقت ندارم در مورد مرگم با مادرم صحبت کنم چون تا میام حرف بزنم یه غمی تو چشماش میشینه که دلم هزار تیکه میشه...

حالا امشب دل من هزار تیکه شد....


+ زیر گنبد وایسادم و زل زدم به نقطه مرکزیش ....

اینجا اولین نقطه ی فناست....


+تا حالا شده به کبوتر هایی که بیخیال میان روی فرش های صحن امام ها میشین حسودی کنین؟؟


+دنیای پر از گیجی و منگی....

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۵:۳۵
محدثه مهران فر



+ توی صحن نشستم کتاب توی دستمه و دونه دونه اشکام روی خط هاش میریزه... هر کلمه که میخونم بیشتر مچاله میشم....تمام وجودم شده اشک....فقط یه آدم بی عقل میتونه شب جمعه توی صحن حرم امام علی بشینه و جای دعای کمیل کتاب سید علی شجاعی رو بخونه و های های گریه کنه و بین خط های کتاب گم شه


+چقدر این روزا سینه ام سنگین از حرفه...

حیف که...


+بعضی از آدما فقط از دور قشنگن....


+حواست باشه داری خیلی ارزون میبازی این بازی رو....

+خدایا پناه میبرم از شر شیطان و خودم و آدما به تو....

+از وقتی اومدم نجف فقط یه چیز تو سرم میچرخه ، و با یاد آوریش گاهی از خشم میلرزم ، گاهی بغض میکنم و گاهی حسرت میخورم.... 


+گاهی وقتا تمام حرفات باید بشه قد یه سیلی


+آخ آقا از وقتی چشمم به ضریحت افتاد ، دلم لرزید.. 

آقا هنوزم تنهایی...

هنوزم بین این همه شیعه تنهایی...

وای از ما که به اسم تو چه کارا که نمکنیم



۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۹
محدثه مهران فر

دوباره آخر هفته و دوباره به یاد نبودنتان افتادم آقا...

دوباره غروب تلخ جمعه و منی که پیشیمانم...

دوباره هفته ای که رفت و منی که قول میدهم این بار ، از ابتدای هفته بشوم همان که میخواهید...

دوبار بار گناه بر دوش و دوباره چشمان پر از اشک

کاش لایقت بودم آقا... کاش....

گریه امان نمیدهد برای نوشتن آقا

فقط ای کاش میشد که لایقت باشم.....






+ میدونم متن خوبی نیست

میدونم این روزا دستم به نوشتن نمیره

ولی اصلن مهم نیست..

میخواهم اینجا یکمی خودم باشم!

همین...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴
محدثه مهران فر


با غصه دارم به برگای زرد شده اش نگاه میکنم

همیشه قبل اینکه برم مسافرت به هزار نفر میسپرم که بهش آب بدن

ولی همیشه وقتی برمیگردم دو سه تا از برگاش زرد شده...

و این بار وقتی به بابام گفتم " بابا مگه آب ندادین بهش؟؟؟ "

گفت " چرا ، ولی این تو رو میخواد نه ما رو..."

حالا دارم آروم برگاشو ناز میکنم و براش شعر میخونم...

من از وابستگی میترسم...

کی دیده که یه آدم اینجوری عاشق یه حسن یوسف شه؟؟

کی دیده یه حسن یوسف اینجوری عاشق شه؟؟؟

کی دیده؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۶
محدثه مهران فر