۱۳ مطلب با موضوع «منِ او» ثبت شده است

وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَىٰ

و تو را سرگشته یافت، پس هدایت کرد




سوره ضحی آیه 7



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۰
محدثه مهران فر

 

دیشب وقتی داشتم با یک دستم محتویات درون قابلمه را هم میزدم و با دست دیگرم در یخچال را گرفته بودم   و با شانه سمت راستم گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و  بلند بلند برای همسرم لیست موادی را که باید میخرید میگفتم یاد روزهایی افتادم که وقتی از دانشگاه می آمدم با خانه ای تمیز رو به رو میشدم و بوی غذایی که هوش از سرم میبرد  و مادرم را میدیدم که با حالت خاص اش پشت سینک ظرف شویی در هاله از نور ایستاده بود و بقایای ظرف ها را میشست و من همیشه در تعجب بودم که مادرم چگونه به همه ی کار هایش میرسد ، خنده ام گرفت ، همسرم گفت چی شد؟؟ در یخچال را ول کردم گوشی را از لای شانه برداشتم و گفتم : میدونی یاد اون روزایی افتادم.... آخخخخ سوپم سر رفت!

گوشی را گذاشتم روی کابینت ، دستم را درون موهای فرو کردم و با خشم به گازی که نیم ساعت پیش تمیزش کرده بودم و حالا دوباره کثیف شده بود خیره شدم و با درد فریاد کشیدم: امین واقعن چه جوری مامانم به همه کاراش میرسه؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۴
محدثه مهران فر


آقا جان

 امشب به رسم هر سال هراسانم...

نیمه ی شعبان نزدیک است... 

و من ، چقدر از شما دورم!



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۸
محدثه مهران فر

محبوبم!
زمانی که تو را دیدم آسمان ابری بود و ابر ها پیوسته در دلم میباریدن و سیلی عظیم در حال وقوع بود
ولی همین که چشمم بر روی تو افتاد باران بند آمد ، ابر ها کنار رفتند ، خورشید بر من تابید و آنقدر گرمم شد که دلم خواست پنجره را باز کنم و فریاد بکشم....
محبوبم!
فریاد کشیدن اولین نشانه ی عاشقی ست ، آدمی وقتی عاشق میشود چیزی در درونش میجوشد ،  و آنقدر بالا می آید  که راه گلو را میبندد و آن وقت تنها راه نجات فریاد است...

فریاد...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۴۳
محدثه مهران فر


وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند

قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....

کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...

آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)

آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......

احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ،  بس که تلخ اند!

بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....

استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....

صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....

داشتم از مراقبه مینوشتم....

داشتم از نوشتن مینوشتم...

داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...

ولی زمان تنگ است

باران بند آمده

و چای یخ کرده است....

باید بلند شوم ، صدای  اذان هنوز در گوشم میچرخد....

باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم

باید بلند شوم  و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....

شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم

شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....

کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....

بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۸
محدثه مهران فر

 


وقتی از سختی راه کربلا و درد پاهایم مینالیدم میخندید و میگفت : شرط میبندم وقتی برگشی روی جای تاول پات دست میکشی ، گریه میکنی و دلت برای تمام این سختی ها تنگ میشه...
اون روز حرفش رو جدی نگرفتم دست دور بند کولم انداختم ، به نوک کفش هام زول زدم و لنگ لنگان جلو رفتم....
حالا بعد از دو روز نشستم روی جانمازم و روی تاول های پاهام دست میشکم ، گریه میکنم و دلم میخواد برگردم به دو روز پیش و دوباره تمام سختی ها و درد ها رو تحمل کنم برای دیدن یک لحظه حرم آقا از دور...



*حافظ

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۰
محدثه مهران فر

 

 

 


آفتاب عصرگاهی روی تخت لم داده بود و با گل های سرخ ملحفه بازی میکرد و میخندید...
گل های پشت پنجره دست در گردن هم انداخته و به خاطرات هزار بار تعریف شده میخندیدند....
بوی کیک سیب و دارچین درحال پخت ،  در هوا سر میخورد و این طرف و آن طرف میرفت....
و من سه تار به دست لبه تخت نشسته بودم  و انگشتم روی سیم ها نازکش میلغزید و با خود فکر میکردم ، خوشبختی همین است.... همین!





* خدایا چه جوری میشه شکر این همه نعمت رو به جا اورد؟؟؟
شکرت...
شکر

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۲
محدثه مهران فر

.

 

 

 

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۸
محدثه مهران فر

 

من در وصف تو چنان ناتوانم که گاهی این ناتوانی مرا میترساند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۹
محدثه مهران فر

نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم 

چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم  و نگاهش کردم....

او هم مرا نگاه کرد...

نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...

نگاهش کردم....

نگاهم‌ کرد.....

سکوت بود و سکوت‌..‌‌.

و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*

بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم  و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است‌....

 

 

 

*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محدثه مهران فر