دیشب وقتی داشتم با یک دستم محتویات درون قابلمه را هم میزدم و با دست دیگرم در یخچال را گرفته بودم و با شانه سمت راستم گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و بلند بلند برای همسرم لیست موادی را که باید میخرید میگفتم یاد روزهایی افتادم که وقتی از دانشگاه می آمدم با خانه ای تمیز رو به رو میشدم و بوی غذایی که هوش از سرم میبرد و مادرم را میدیدم که با حالت خاص اش پشت سینک ظرف شویی در هاله از نور ایستاده بود و بقایای ظرف ها را میشست و من همیشه در تعجب بودم که مادرم چگونه به همه ی کار هایش میرسد ، خنده ام گرفت ، همسرم گفت چی شد؟؟ در یخچال را ول کردم گوشی را از لای شانه برداشتم و گفتم : میدونی یاد اون روزایی افتادم.... آخخخخ سوپم سر رفت!
گوشی را گذاشتم روی کابینت ، دستم را درون موهای فرو کردم و با خشم به گازی که نیم ساعت پیش تمیزش کرده بودم و حالا دوباره کثیف شده بود خیره شدم و با درد فریاد کشیدم: امین واقعن چه جوری مامانم به همه کاراش میرسه؟؟
آقا جان
امشب به رسم هر سال هراسانم...
نیمه ی شعبان نزدیک است...
و من ، چقدر از شما دورم!
محبوبم!
زمانی که تو را دیدم آسمان ابری بود و ابر ها پیوسته در دلم میباریدن و سیلی عظیم در حال وقوع بود
ولی همین که چشمم بر روی تو افتاد باران بند آمد ، ابر ها کنار رفتند ، خورشید بر من تابید و آنقدر گرمم شد که دلم خواست پنجره را باز کنم و فریاد بکشم....
محبوبم!
فریاد کشیدن اولین نشانه ی عاشقی ست ، آدمی وقتی عاشق میشود چیزی در درونش میجوشد ، و آنقدر بالا می آید که راه گلو را میبندد و آن وقت تنها راه نجات فریاد است...
فریاد...!
وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند
قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....
کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...
آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)
آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......
احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ، بس که تلخ اند!
بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....
استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....
صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....
داشتم از مراقبه مینوشتم....
داشتم از نوشتن مینوشتم...
داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...
ولی زمان تنگ است
باران بند آمده
و چای یخ کرده است....
باید بلند شوم ، صدای اذان هنوز در گوشم میچرخد....
باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم
باید بلند شوم و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....
شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم
شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....
کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....
بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!
وقتی از سختی راه کربلا و درد پاهایم مینالیدم میخندید و میگفت : شرط میبندم وقتی برگشی روی جای تاول پات دست میکشی ، گریه میکنی و دلت برای تمام این سختی ها تنگ میشه...
اون روز حرفش رو جدی نگرفتم دست دور بند کولم انداختم ، به نوک کفش هام زول زدم و لنگ لنگان جلو رفتم....
حالا بعد از دو روز نشستم روی جانمازم و روی تاول های پاهام دست میشکم ، گریه میکنم و دلم میخواد برگردم به دو روز پیش و دوباره تمام سختی ها و درد ها رو تحمل کنم برای دیدن یک لحظه حرم آقا از دور...
*حافظ
آفتاب عصرگاهی روی تخت لم داده بود و با گل های سرخ ملحفه بازی میکرد و میخندید...
گل های پشت پنجره دست در گردن هم انداخته و به خاطرات هزار بار تعریف شده میخندیدند....
بوی کیک سیب و دارچین درحال پخت ، در هوا سر میخورد و این طرف و آن طرف میرفت....
و من سه تار به دست لبه تخت نشسته بودم و انگشتم روی سیم ها نازکش میلغزید و با خود فکر میکردم ، خوشبختی همین است.... همین!
* خدایا چه جوری میشه شکر این همه نعمت رو به جا اورد؟؟؟
شکرت...
شکر
من در وصف تو چنان ناتوانم که گاهی این ناتوانی مرا میترساند !
نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم
چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم و نگاهش کردم....
او هم مرا نگاه کرد...
نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...
نگاهش کردم....
نگاهم کرد.....
سکوت بود و سکوت...
و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*
بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است....
*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)