گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
+ باران میبارید ، پشت پنجره ایستاده بودم و دستانم را بهم فشار میدادم
حسن یوسف جان سرش را روی شانه ام گذاشت و آهی کشید و من به چراغ اتومبیلی که از رو به روی خانه یمان میگذشت خیره شدم
ذهنم خالی بود از تمام افکار سردرگم و تنها وسوسه ی خوابیدن زیر باران به جانم چنگ میزد و علی رضا عصار فریاد میکشید " چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت..."
+گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
بر من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
بس که گره زد به گره حوصله ها را
یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را
+ نمیدونم چرا هر وقت بارون میاد وسوسه ی رفتن به کهف به جونم چنگ میزنه...
اگه فردا کار نداشتم حتمن میرفتم کهف و با خودم خلوت میکردم
ولی امان که این روزها گرفتار خیلی چیزام که فرصت خلوت کردن رو ازم گرفتن.....
+ امام صادق سلام الله علیه : مَن عَیَّرَ مُؤمِناً بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّى یَرکَبَهُ
کسى که مؤمنى را براى گناهى سرزنش کند، نمیرد تا خودش آن گناه را مرتکب شود
حالا میبینم آدمی رو که یه روز منو به خاطر یه اشتباه سرزنش میکرد
حالا خودش داره همون اشتباه رو انجام میده....
هه..
دنیای عجیبیه....
آدما پر از ادعای بزرگ بزرگ شدن و وقت عمل که میرسه هیچ کس مرد عمل نیست ، همه فقط حرف میزنن...
+ مواظب دل هامون باشیم....