من و زینب حدود یک سال پیش باهم یک انجمن مخفی ادبیات راه انداختیم و آخرین پنجشنبه ی هر ماه با کیسه هایی پر از کتاب همدیگر را در متروی چهارراه ولی عصر میبنیم. علامت مخصوص خودمان را بهم نشان می دهیم و بعد بلند بلند می خندیم.

راستش موضوع کتابهایی که رد و بدل می شود اکثر وقتها مشخص است. کیسه ی سنگین من پر از کتابهای قطور کلاسیک و تاریخ ادبیات است و تمام مدتی که با یک دستم میله ی مترو را گرفته ام، دست دیگرم زیر بار عنوانهای کتاب له میشود. ولی برعکس من، همیشه زینب با کوله پشتی یک وجبی اش می آید و در کمال خون سردی دست میکند توی کیفش و چند جلد کتاب کم حجم و داستانهای کوتاه آمریکایی درمی آورد و میگذارد کف دستم.

آخرین باری که دیدمش، گفتم من دو کیلوگرم ادبیات روسیه و فرانسه را تا اینجا خرکش کرده ام، آن وقت تو کل آمریکا را در یک کوله جا داده ای و از این طرف به آن طرف میدویی... و راستش را بخواهید من شیفته ی ادبیات جا خوش کرده در کوله ی زیبنم... ادبیاتی که میتوانی مثل یک آدامس از جیبت در بیاوری و بجویی و مزه های شیرین و گاه عجیب و غریبش را زیر دندان حس کنی... و خب برای منی که آخر هفته ها وقت سر خاراندن ندارم این عالیست. اینکه یک کتابی باشد دم دستت که موقع هم زدن خورشت قیمه بادمجان راحت در دستانت جا بگیرد. بدون آنکه آرنج و شانه ات زیر حجم انبوهی از کلمات درد بگیرند.

پنجشنبه، داشتم اولین دستور از کتاب آشپزی جدیدم را درست میکردم و کتاب اقیانوس جا چیور زیر کاسه آردهای الک شده بود، همسرم آمد برای خودش چای بریزد که چشمش به کتاب افتاد. برش داشت، ورقش زد و گفت "اسم کیکی که می پزی چیه؟" گفتم کیک شکلاتی و یک لحظه خودم از این اسم دم دستی حالم بهم خورد. امین ابرویش را بالا انداخت و گفت "از این به بعد بهش میگیم کیک اقیانوس"

کیک اقیانوس... کیک اقیانوس... سه چهار بار تکرارش کردم و هر بار بیشتر از بار قبل عاشقش شدم... لیسک را در هوا چرخاندم و گفتم "کیک اقیانوس... ترکیبی از شکلات فراوان، آرد، شکر و تخم مرغ... این فوق العاده است... نه؟"

بله این دستور پخت فوق العاده بود. وقتی که از فر درش آوردم بوی شکلات تا مغز استخوانم نفوذ کرد و چند لحظه ای چشمانم را بستم و اقیانوسی را تصور کردم پر از شکلات مذاب... کیک اقیانوس برعکس کیکهای اسفنجی بافت منسجمی دارد و زیاد پف نمیکند. راستش را بخواهید به نظرم این کیک به درد یک عصر پاییزی و قرارهای دو نفره می خورد و مناسب مهمانیهای بزرگ و تولد نیست... چرا؟ خب از اسمش پیداست... اقیانوس... شما دوست دارید با محبوب ترین فرد زندگیتان در اقیانوس شنا کنید یا با تعداد زیادی از آدم ها؟

برای تزیین کیک از باتر کریم استفاده کردم. یادم می آید یک سال پیش با اصرار مادر و همسرم یک کلاس شیرینی پزی رفتم. خب من انتظار داشتم وقتی از کلاس برمیگردم کل دستهایم آردی باشد و دهانم پر از مزه های شگفت انگیز ولی این طور نشد و وقتی با هیجانی وصف ناپذیر روی صندلیهای مینیاتوری کلاس نشستم و با دقت به میز صورتی رنگی که زن پشت آن ایستاده بود، زل زدم ، زن یک کیسه پودر کیک را روی میز گذاشت و گفت "کیکمون رو با پودر آماده درست میکنیم..." همان لحظه سر جایم میخکوب شدم... پودر آماده؟ این همه پول داده بودم که کسی یادم بدهد با پودر آماده کیک بپزم؟ تمام مدت کلاس که داشتیم فقط تزیین کیک یاد میگرفتیم احساس حماقت میکردم!

در بین صحبتهای کلاس وقتی نوبت به خامه کشی رسید، زن با قاطعیت گفت که هیچ وقت باترکریم درست نکنیم. چون کره های ایرانی خوب نیستند و مزه اش وحشتناک است.

از آن روز، درست کردن باترکریم مثل خوره روحم را میخورد. مخصوصا که بعدترش در یک جشن عروسی در سرزمینهای غربی کیکی خوردم با فیلینگ باتر کریم و مزه اش هنوز زیر زبانم جا خوش کرده... مشکل کار کجا بود؟

راستش خیلی تحقیق کردم و نتیجه این بود که برای درست کردن باترکریم باید از کره ی گاوی خالص استفاده کنیم و این نوع کره را به راحتی میشود از لبنیاتی سر کوچه خرید! کره های بسته بندی مقداری نمک دارد، این نمک باعث میشود وقتی کره را با سرعت بالا میزنید کره آب بیاندازد...

پنجشنبه، شادمان از کشفیات خودم، با بذل و بخشش لابه لای کیک باتر کریم مالیدم و با خودم گفتم برای کیک اقیانوس نباید کم گذاشت.

برشی از کیک اقیانوس را درون ظرف برای خودم گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم و کتاب اقیانوس را باز کردم:

"ما این روزها در آشپزخانه غذا میخوریم، سر میزی مزین به یک تنگ شیشه ای با ماهی قرمز در آن"

جمله تمام نشده، یاد این افتادم که امسال عید ماهی نخریدیم و بعد یاد ماهی چند سال پیش افتادم و اینکه توانستم به تمام ترسم غلبه کنم و ماهی را دستم بگیرم و آبش را عوض کنم. همسرم میگوید ماهی های قرمز دلگیرترین موجودات عالم اند و ناخود آگاه نمیدانم چرا یاد متنی افتادم که هر چه فکر میکنم از کیست یادم نمی آید. در متن نوشته بود تمام دنیا میگوید آب.. حتی ماهی در آب میگوید " آب".

” شام کالباس سرد داشتیم با سالاد سیب زمینی. وقتی اولین قاشق از سالاد را در دهنم گذاشتم فوری آن را تف کردم، زنم گفت ای بابا میدونستم اینطور میشه. شیشه بنزین سفید فندکت رو گذاشتی توی انباری، لابد من با سرکه عوضی گرفتم!"

آب دهانم را قورت دادم و چپ چپ به کیک اقیانوس زل زدم و با خودم فکر کردم شاید انتخاب اسم اقیانوس برای این کیک خیلی هم خوب نبوده، و کمرم از تصور مزه ی بنزین در غذا تیر کشید و به امین گفتم " فکر کنم دیگر هیچ وقت دلم نمیخواهد سالاد سیب زمینی بخورم! ولی بعد یکهو یاد سالاد سیب زمینی های دختر عمه ام افتادم و دلم ضعف رفت و سریع جمله ام را اصلاح کردم " البته به جز سالاد سیب زمینی های نرگس..."

بله کتاب اقیانوس جان چیور، کتابی نبود که بعد از خواندنش هوس خوردن یک غذای مفصل بکنم، آخر شما باشید بعد خواندن و تصور کردن صحنه ای که زن روی کتلت ها اسپری حشره کش میپاشد دلتان میخواهد غذا بخورید؟

کیک اقیانوس تا پایان کتاب کنار دستم روی مبل بود. امین نیمی از کیک را درجا خورده بود و هی سرتکان می داد و می گفت این عالیه...

کیک را از روی مبل برداشتم و سعی کردم مزه بنزین و حشره کش را فراموش کنم. اولین چنگال را در قلب کیک فرو کردم و چشمانم مسیر حرکت چنگال به دهانم را دنبال کرد، یکی از تک نوازی های کیهان کلهر از تلویزیون پخش میشد و من دلم نمیخواست محتویات کیک را قورت بدهم چشمانم را بستم و خودم را روی قایقی در اقیانوس تصور کردم. فقط من بودم و تا چشم کار میکرد آب بود و آب. و قایق با هر نتی که کیهان کلهر میزد بالا و پایین میشد و کلمات جلوی چشمان من رژه میرفتند...

همه چیز در دنیا میگوید آب حتی ماهی در تنگ میگوید آب... "دیدی همه آبند؟ همه جا صدای آب است همه عطش دارند همه العطشند..."*

 

 

* اقیانوس نام کتابی از جان چیور نشر افق آن را در قطع جیبی چاپ کرده است.

*این قسمت از کتاب طوبی محبت نوشته شده ، کتاب طوبی محبت مجوعه ای از مجالس حاج محمد اسماعیل دولابی است.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۹ ، ۲۳:۲۷
محدثه مهران فر

هوالحبیب

 

مدت ها بود که اینجا چیزی ننوشته بودم، راستش انقدر مجذوب دنیای پر از رنگ و لعاب اینستاگرام شده بودم که سادگی کلمات را از یاد برده و برای هر حرفی، دنبال تصویری بودم و فکر میکردم باید برای هر چیزی حرف زد. مثلا روزی در طبقه ی دوم مطب دکتر ایستاده بودم و تمام بلوار کشاورز در قاب پنجره اش جا شده بود. آن لحظه دیدن درخت های رنگ و رو رفته ی پاییزی و ماشین ها و موتورهایی که از لا به لای مردم لایی میکشیدند، باعث شد قلبم از تپش بیافتد... همه چیز به طرز عجیبی مرموز بود... بلافاصله گوشی ام را در آوردم و فیلم گرفتم. فیلم را پست کردم و زیرش شعری از صالح علا نوشتم

"محبوب من پاییز است،

باد ها می وزند،

درختان تن می جنبانند،

کبوتران دست می زنند،

پیرمردی عصا زنان می آید

و خانم سال دیده ای میخندد..."

دو روز بعدش صفحه ام را که بالا و پایین میکردم، بدون آنکه فیلم را پلی کنم، شعری را که نوشته بودم خواندم... احساس کردم خون در رگ هایم منجمد شد... کلمات آنچنان خودشان را نشان میدادند که هیچ فیلم و عکسی نمی توانست اینچنین پاییز را به تصویر بکشد و صدای برخورد عصای پیرمرد با زمین در میان خنده های خانم سال دیده گم شد و همان موقع بود که فهمیدم چقدر از سادگی و عمق کلمات دور شده ام.

من مثل قبل، با جدیت کتاب میخواندم ولی دیگر ذهنم مثل کودکی نبود که در هر گوشه و کناری سرک بکشد. همان موقع برای همیشه با اینستاگرام بدرود گفتم، دوربین عکاسی ام را در کمد گذاشتم و در دفترم بی وقفه نوشتم. من به کلمات نیاز داشتم و آنها خنده کنان روی کاغذ سرازیر می شدند. من آن روز از میوه فروش سر کوچه تا خیابان شریعتی و اتوبوس های تجریش - دروازه دولت ش نوشتم و تا عادت های ریز و درشت همسرم....

حالا نوبت کتاب هایم بود. نوبت کلماتی که برای من نبودند ولی می توانستم با تک تکشان همذات پنداری کنم. در انتهای دفترم به خودم قول دادم سه هزارجلد کتاب بخوانم. همسرم که این موضوع را شنید، سوت بلندی کشیدی و گفت "میتوانی؟"  شانه بالا انداختم و به صفرهای جلوی سه زل زدم... اولش وحشت کردم. خواستم یک صفر را کم کنم. ولی بعد به خودم گفتم مگر غیر از این است که من عاشق کلماتم؟ من از خواندن و نوشتن لذت می برم. پس مهم نیست چقدر طول بکشد. شاید ده سال دیگر، وقتی با یک دستم لقمه ی مدرسه ی دخترم را می گرفتم، با دست دیگرم سه هزارمین  کتاب را گرفته باشم... شاید هم پانزده سال دیگر، عصر یک روز جمعه وقتی از کلچکال برگشتیم، پسرم برایمان چای بریزد و من پاهایم را روی مبل دراز کنم و آخرین کتاب این عهد نوشته را بخوانم!

بله از آن روز تمام کتاب هایم گوشه کنار خانه پخش و پلا شد، امین از زیر لحاف داستایوفسکی بیرون میکشد، من از کمد ادویه ها چخوف. مادرم یک روز خانه مان آمد و با وحشت به حجم انبوه کتابی که روی مبل رها شده بود زل زد و من شانه بالا انداختم و خندیدم... در ذهن مادرم خانه باید همیشه مرتب باشد و کتاب ها با نظم و ترتیب در کتابخانه بنشینند و در ذهن من کتاب باید همه جا باشد. زیر مبل، بالای تخت، کنارتلویزیون، بغل تلفن و کنار گاز.

از آن روزی که به خودم قول دادم جز کلمات به هیچ چیز فکر نکنم پیوسته خوانده ام. غذا درست کرده و خوانده ام. خانه را جارو کشیده و خوانده ام. دراز کشیده و خوانده ام. بافتنی بافته و خوانده ام...

امروز عصر داشتم شکلات آب شده را در مایه ی کیک سرازیر و به کلماتی که شکسپیر نوشته، فکر می کردم، که ناخودآگاه انگشتم را در دهانم کردم. همین که مزه ی تخم مرغ نپخته و شیرینی شکر را زیر زبانم حس کردم از جایم پریدم و با شگفتی به ظرف حاوی مایه ی کیک زل زدم... من داشتم مثل همیشه کیک می پختم ولی این ترکیب تخم مرغ و شکر و کاکائو، جوری شگفت انگیز بود که مرا برای لحظه ای میخکوب کرد... وقتی داشتم کیک را در فر میگذاشتم، فهمیدم من غیر از کلمات به چیز دیگری هم علاقه دارم و آن خوردن است... مزه ها، ادویه ها، سبزیجات و حتی صدای جلز ولز کردن کره در ماهیتابه مرا سر ذوق می آورد. کیک داشت در فر پف میکرد و من با خودم فکر می کردم، چرا من کلمات را با غذاها ترکیب نمی کنم؟ چرا از ترکیب تخم مرغ و سس با ایبسن نمی نویسم؟ چرا از مزه فوق العاده ی ساندویچ بادمجان سرخ شده، وقتی که دارم مصطفی مستور می خوانم نمی نویسم؟

بله هیجان زده در اتاق دویدم و تمام افکارم را برای همسری که داشت اعداد را در هم جمع و تفریق می کرد و تا کمر در دفاتر حسابرسی فرو رفته بود، گفتم... همسر نگاهی عمیق به من انداخت و گفت "وقتی چشمات اینجوری می خنده یعنی بهترین تصمیم را گرفتی" من هیجان زده دور خودم چرخیدم و به چشمانم در آینه زل زدم.... در اعماق چشمانم چیزی می درخشید... چیزی مثل ترکیب کلمات با کیک شکلاتی....

حالا می خواهم از امروز اینجا در مورد سه چیز بنویسم (سومین چیز بالاترین علاقه ی من در این دنیاست) از کلمات، آشپزی و خدا...

بله من فکر میکنم ترکیب این سه تا فوق العاده میشود ... چیزی شبیه فیلم بخور، عبادت کن، عشق بورز... البته که من الان امکان سفر به ایتالیا را ندارم ولی می توانم در خانه ی کوچمان مسیر تحول را طی کنم و از کلمات و آشپزی پلی بزنم به سمت عشق.

یادم می آید کسی یک بار به من گفت، عشق در چیزهای ساده خودش را پنهان میکند. حالا من آستین های خود را بالا زده ام و می خواهم لا به لای هر اتفاق ساده بگردم و عشق را با وسواس بیرون بکشم... پس اینجا قرار نیست چیز عجیب و غریبی ببینید، نه رسپی غذا اینجا نوشته میشود و نه عکسی گذاشته میشود. برای خواندن هر متن اول باید عاشق کلمات و مزه ها باشید و بعد، کمی قوه تخیل خود را به کار ببندید... همین!

پس مثل همیشه با نام او شروع می کنم

اویی که به من زندگی بخشید، از تاریکی رهانید و مسیر را نشانم داد....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۹ ، ۰۱:۵۱
محدثه مهران فر

وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَىٰ

و تو را سرگشته یافت، پس هدایت کرد




سوره ضحی آیه 7



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۰
محدثه مهران فر

 

دیشب وقتی داشتم با یک دستم محتویات درون قابلمه را هم میزدم و با دست دیگرم در یخچال را گرفته بودم   و با شانه سمت راستم گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و  بلند بلند برای همسرم لیست موادی را که باید میخرید میگفتم یاد روزهایی افتادم که وقتی از دانشگاه می آمدم با خانه ای تمیز رو به رو میشدم و بوی غذایی که هوش از سرم میبرد  و مادرم را میدیدم که با حالت خاص اش پشت سینک ظرف شویی در هاله از نور ایستاده بود و بقایای ظرف ها را میشست و من همیشه در تعجب بودم که مادرم چگونه به همه ی کار هایش میرسد ، خنده ام گرفت ، همسرم گفت چی شد؟؟ در یخچال را ول کردم گوشی را از لای شانه برداشتم و گفتم : میدونی یاد اون روزایی افتادم.... آخخخخ سوپم سر رفت!

گوشی را گذاشتم روی کابینت ، دستم را درون موهای فرو کردم و با خشم به گازی که نیم ساعت پیش تمیزش کرده بودم و حالا دوباره کثیف شده بود خیره شدم و با درد فریاد کشیدم: امین واقعن چه جوری مامانم به همه کاراش میرسه؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۴
محدثه مهران فر

محبوبم...

آی...

محبوبم....

چرا انقدر نوشتن از تو سخت است؟؟؟؟


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۷:۳۳
محدثه مهران فر


آقا جان

 امشب به رسم هر سال هراسانم...

نیمه ی شعبان نزدیک است... 

و من ، چقدر از شما دورم!



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۸
محدثه مهران فر