۳ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

 

دیشب وقتی داشتم با یک دستم محتویات درون قابلمه را هم میزدم و با دست دیگرم در یخچال را گرفته بودم   و با شانه سمت راستم گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و  بلند بلند برای همسرم لیست موادی را که باید میخرید میگفتم یاد روزهایی افتادم که وقتی از دانشگاه می آمدم با خانه ای تمیز رو به رو میشدم و بوی غذایی که هوش از سرم میبرد  و مادرم را میدیدم که با حالت خاص اش پشت سینک ظرف شویی در هاله از نور ایستاده بود و بقایای ظرف ها را میشست و من همیشه در تعجب بودم که مادرم چگونه به همه ی کار هایش میرسد ، خنده ام گرفت ، همسرم گفت چی شد؟؟ در یخچال را ول کردم گوشی را از لای شانه برداشتم و گفتم : میدونی یاد اون روزایی افتادم.... آخخخخ سوپم سر رفت!

گوشی را گذاشتم روی کابینت ، دستم را درون موهای فرو کردم و با خشم به گازی که نیم ساعت پیش تمیزش کرده بودم و حالا دوباره کثیف شده بود خیره شدم و با درد فریاد کشیدم: امین واقعن چه جوری مامانم به همه کاراش میرسه؟؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۴
محدثه مهران فر

 

 


 امشب بعد از نماز عشاء کنار خانوم میم زانو زدم و حالش را پرسیدم ، دست روی دستم گذاشت ، برایم و ان یکاد خواند و به صورتم فوت کرد و خندید از آن خنده های مخصوص خودش که مثلش را هیچ جا ندیده ام ، من هم خندیدم و با خودم فکر کردم معاشرت های مجازی و رد و بدل کردن استیکر  کجا و این لبخند ها و احوال پرسی های بعد نماز مسجد کجا....
 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۱
محدثه مهران فر

 

 

 


آفتاب عصرگاهی روی تخت لم داده بود و با گل های سرخ ملحفه بازی میکرد و میخندید...
گل های پشت پنجره دست در گردن هم انداخته و به خاطرات هزار بار تعریف شده میخندیدند....
بوی کیک سیب و دارچین درحال پخت ،  در هوا سر میخورد و این طرف و آن طرف میرفت....
و من سه تار به دست لبه تخت نشسته بودم  و انگشتم روی سیم ها نازکش میلغزید و با خود فکر میکردم ، خوشبختی همین است.... همین!





* خدایا چه جوری میشه شکر این همه نعمت رو به جا اورد؟؟؟
شکرت...
شکر

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۲
محدثه مهران فر