دلتنگی های شبانه....

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ


+ با وسواس زیاد همه جا رو تمییز میکنم ، زیر گلدون هامو دستمال میکشم و برای حسن یوسف شعر میخونم و به برگ های حسنا دست میکشم و میخندم ، دستمال رو روی طاقچه میکشم و بلند تر آواز میخونم....

آفتاب پاییزی به زور خودش رو از لای کرکره رد کرده بود ،چشمام رو میبندم ، نفس عمیق میکشم و دور خودم میچرخم.....

رادیو رو روشن میکنم و به بقیه کارام میرسم ، آب پاش بنفشمو آب میکنم و گل را رو آب میدم ، کتاب هامو مرتب میکنم ، آینه رو دستمال میکشم و قاب عکس ها رو دیوار رو مرتب میکنم و در آخر با لبخند به همه چیز نگاه میکنم....

خونه ی کوچیک من بوی گل یاس گرفته بود و آفتاب پاییزی حال و هواش رو عوض کرده بود و صدای خنده های حسن یوسف حالمو خوب میکرد.....

خونه ی کوچیک من...

بهترین خلوت گاهم....

خونه ی کوچیک من.... بهشت من :)




+ دلم هوای حرم رو میخواد...

دلم صبح های حرم رو میخواد...

دلم راه رفتن توی صحن ها رو میخواد....

آخ...

این دلتنگی آخر سر منو میکشه....




+ غروب امروز انقدر قشنگ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم.....

وقتی یه همچین صحنه های قشنگی میبینم ، با خودم میگم چقدر باید زیبا باشه خدایی که این همه زیبایی رو خلق میکنه :)



+ شاعر میگه : تو این شبای دنیا خیلی غریبه آقا.....



+ پریشونی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۴
محدثه مهران فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">