دلتنگی های شبانه....
+ با وسواس زیاد همه جا رو تمییز میکنم ، زیر گلدون هامو دستمال میکشم و برای حسن یوسف شعر میخونم و به برگ های حسنا دست میکشم و میخندم ، دستمال رو روی طاقچه میکشم و بلند تر آواز میخونم....
آفتاب پاییزی به زور خودش رو از لای کرکره رد کرده بود ،چشمام رو میبندم ، نفس عمیق میکشم و دور خودم میچرخم.....
رادیو رو روشن میکنم و به بقیه کارام میرسم ، آب پاش بنفشمو آب میکنم و گل را رو آب میدم ، کتاب هامو مرتب میکنم ، آینه رو دستمال میکشم و قاب عکس ها رو دیوار رو مرتب میکنم و در آخر با لبخند به همه چیز نگاه میکنم....
خونه ی کوچیک من بوی گل یاس گرفته بود و آفتاب پاییزی حال و هواش رو عوض کرده بود و صدای خنده های حسن یوسف حالمو خوب میکرد.....
خونه ی کوچیک من...
بهترین خلوت گاهم....
خونه ی کوچیک من.... بهشت من :)
+ دلم هوای حرم رو میخواد...
دلم صبح های حرم رو میخواد...
دلم راه رفتن توی صحن ها رو میخواد....
آخ...
این دلتنگی آخر سر منو میکشه....
+ غروب امروز انقدر قشنگ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم.....
وقتی یه همچین صحنه های قشنگی میبینم ، با خودم میگم چقدر باید زیبا باشه خدایی که این همه زیبایی رو خلق میکنه :)
+ شاعر میگه : تو این شبای دنیا خیلی غریبه آقا.....
+ پریشونی...