۳۲ مطلب با موضوع «کل شی یرجع الی اصله» ثبت شده است

وَوَجَدَکَ ضَالًّا فَهَدَىٰ

و تو را سرگشته یافت، پس هدایت کرد




سوره ضحی آیه 7



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۰
محدثه مهران فر


آقا جان

 امشب به رسم هر سال هراسانم...

نیمه ی شعبان نزدیک است... 

و من ، چقدر از شما دورم!



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۸
محدثه مهران فر


وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند

قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....

کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...

آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)

آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......

احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ،  بس که تلخ اند!

بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....

استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....

صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....

داشتم از مراقبه مینوشتم....

داشتم از نوشتن مینوشتم...

داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...

ولی زمان تنگ است

باران بند آمده

و چای یخ کرده است....

باید بلند شوم ، صدای  اذان هنوز در گوشم میچرخد....

باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم

باید بلند شوم  و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....

شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم

شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....

کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....

بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۸
محدثه مهران فر

 


وقتی از سختی راه کربلا و درد پاهایم مینالیدم میخندید و میگفت : شرط میبندم وقتی برگشی روی جای تاول پات دست میکشی ، گریه میکنی و دلت برای تمام این سختی ها تنگ میشه...
اون روز حرفش رو جدی نگرفتم دست دور بند کولم انداختم ، به نوک کفش هام زول زدم و لنگ لنگان جلو رفتم....
حالا بعد از دو روز نشستم روی جانمازم و روی تاول های پاهام دست میشکم ، گریه میکنم و دلم میخواد برگردم به دو روز پیش و دوباره تمام سختی ها و درد ها رو تحمل کنم برای دیدن یک لحظه حرم آقا از دور...



*حافظ

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۰
محدثه مهران فر

 

 

 

 

+با هر بار دیدن این نقاشی چیزی درون وجودم فرو میریزد و حسرت میخورم به حالی که ایوان کرامسکو موقع کشیدن این نقاشی داشته!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
محدثه مهران فر

 

 

در شگفتم از کسی که میبند از جان و عمر او کاسته میشود اما برای مرگ آماده نمیشود!!*

 

 

*امام علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۲۴
محدثه مهران فر

 

خداوند در آیه چهارم سوره مبارکه بلد ، محل زندگی همه انسان ها را " کبد" معرفی میکند ، یعنی محل سختی و مشکلات. با این آگاهی ، نگاه انسان به زندگی زیر و رو میشود و دیگر همه ی هدفش را کسب آرامش و رفاه قرار نمیدهد چرا که میفهمد دنیا محل خوشگذرانی و آرامش مطلق نیست. بلکه دنیا مانند مزرعه مکانی برای رشد و خودشکفایی و مانند مدرسه مکانی برای امتحان الهی است. پس مردم در تمام عمرشان باید در اندیشه ی دست و پنجه نرم کردن با مسایل ، موانع و مشکلات باشند.

 

"محمد جعفر غفرانی"

 

 

+ حالا هی ما دو دستی این دنیا بچسبیم و به زمین و زمان برای زندگی که داریم فخر بفروشیم....

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۰۰:۵۱
محدثه مهران فر

نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم 

چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم  و نگاهش کردم....

او هم مرا نگاه کرد...

نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...

نگاهش کردم....

نگاهم‌ کرد.....

سکوت بود و سکوت‌..‌‌.

و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*

بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم  و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است‌....

 

 

 

*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محدثه مهران فر

 

گاهی حسودی میکنم به آدم هایی که با خیال آسوده چمدان خود را میبندند و از یک سر دنیا میروند یک سر دیگر دنیا و با یک لبخند کشدار هزار عکس تکراری میگیرند.... آخر برای آدمی که دنیا با تمام وسعتش برایش تنگ است و خودش را مدام بین میله های بی جان می یابد چه فرقی میکند که این سر دنیا باشد یا آن سرش؟؟ چه فرقی میکند که آسمان جایی که هست آبی باشد یا خاکستری؟؟ چه فرقی میکند که وسط جنگل ایستاده باشد یا کنار دریا وقتی همه جا زندان است؟؟؟

 

 

 

 

+ حال کبوتر حرم ، حال کنون من است....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۹
محدثه مهران فر

 


من هر روز بزرگ تر میشم

و آدم های اطرافم هر روز پیر تر...

این منو به شدت میترسونه....

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۶
محدثه مهران فر