دلتنگی های شبانه
سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ب.ظ
+ سرمو گذاشته بودم روی پای مامان و مدام غر میزدم و اون با یه لبخندی که معنیش رو نمیفهمیدم نگام میکرد و انگشت هاشو توی موهام فرو میکرد ، دلم پر بود ، انقدر پر که دلم میخواست جیغ بکشم و بدون اینکه به حرفام فکر کنم داشتم تمام احساسمو بیان میکردم که یهو قیافه ی مامان تو هم رفت و گفت " محدثه یادت رفته که آدما رو نباید قضاوت کرد؟؟" یهو به خودم اومدم و فقط به چشمای مامان خیره شدم..... قضاوت... قضاوت... یهو از خودم خجالت کشیدم ، من حق نداشتم آدما رو قضاوت کنم..... من این حقو نداشتم و ندارم....
+ همیشه حرفای مامان آرومم میکنه... شاید بعضی از حرفاش به مذاقم خوش نیاد ولی همیشه وقتایی که به بن بست میرسم حرفاش آب روی آتیشه....
خدا همه مادرا رو حفظ کنه....
+باید یه حلالیت کلی بطلبه از همه آدما....
+ دلم روضه های خونه آقاجونم رو میخواد.....
دلم چایی دادن های بین روضه رو میخواد....
+اصلن یه حال عجیبیم....
خدایا شکرت...
۹۴/۰۹/۰۳