ساعت دوازده شب است ، هیچ کس در خیابان نیست و مادر از شدت ذوقش با آخرین سرعت در حال رانندگی ست ،شیشه ی ماشین را پایین میکشم ، باد به صورتم میخورد و چادرم را از سرم می اندازد ، از ضبط موسیقی بی کلام پخش میشود ، زیادش میکنم و دستم را از شیشه ی ماشین بیرون میکنم ، چشمام رو میبندم و در هوا برای خودم نت هایی که را بلد نیستم میزنم ، باد از لای انگشتانم سر میخورد و چیزی درون دلم فرو میریزد.... میخندم و با خود فکر میکنم چقدر ساده میشود خندید.... سرعت ماشین بیشتر میشود و لبخند های من پررنگ تر... زندگی هنوز جریان دارد... هنوز میشود خندید......