+ حسن یوسف جان سرش رو به پنجره تکیه داده و با نگاه غمگینش بهم خیره شده....
میخندم و دور گلدونش رو دستمال میکشم و میگم " چیه جانا؟؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟؟ "آروم سرشو تکون میده و با برگاش روی موهام دست میکشه...
به زور اشکمو نگه میدارم...
+ یه جا خونده بودم که هر وقت دلتون گرفت خونه یا اتاقتون رو تمیز کنید اینجوری حالتون خوب میشه و دلتنگی یادتون میره ، حالا من از صبح دارم اتاقم رو تمیز میکنم و هی جارو میکشم و میزم رو ده بار دستمال کشیدم ، ولی هیچ اتفاقی رخ نداد و فقط بعد از سه چهار ساعت کار نه تنها دلتنگیم یادم نرفت بلکه خستگی هم بهش اضافه شد...
+ چرا آدم باید برای گفتن بعضی حرفا ترس داشته باشه؟؟؟
+این هوا منو دیوانه میکنه....
+چقدر خوبه که خدایی هست که تمام حرفای درگوشیت رو بهش بگی و خیالت راحت باشه که به هیچ کس نمیگه....
+ شاعر میگه :
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو سرودن مرا کم است
اکسیر من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم بپای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است
+ تو نود درصد مواقع حسم اشتباه میکنه و منو اشتباهی راهنمایی میکنه....
حالا همش با خودم درگیرم که این یه دفعه هم حسم داره اشتباه میکنه یا نه!
+از اون وقتاس که باید فقط راه برم و فکر کنم و فکر کنم....
+ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِین.....