با غصه دارم به برگای زرد شده اش نگاه میکنم

همیشه قبل اینکه برم مسافرت به هزار نفر میسپرم که بهش آب بدن

ولی همیشه وقتی برمیگردم دو سه تا از برگاش زرد شده...

و این بار وقتی به بابام گفتم " بابا مگه آب ندادین بهش؟؟؟ "

گفت " چرا ، ولی این تو رو میخواد نه ما رو..."

حالا دارم آروم برگاشو ناز میکنم و براش شعر میخونم...

من از وابستگی میترسم...

کی دیده که یه آدم اینجوری عاشق یه حسن یوسف شه؟؟

کی دیده یه حسن یوسف اینجوری عاشق شه؟؟؟

کی دیده؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۶
محدثه مهران فر


مینویسم و پاک میکنم

مینویسم و پاره میکنم

مینویسم و خط میزنم

نمیشود...

هر کاری میکنم یک جای قصه ام میلنگد

بی حوصله روی تخت دراز میکشم و فریاد میشکم " چقدر نوشتن سخته..."

میخندد و میگوید" سخت ترین کار دنیا بعد از معدن..."

نفسم را بیرون میدهم ، ینی آدم های که در معدن کار میکنند هم به اندازه من مغزشان درد میکند؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۶
محدثه مهران فر

ساعت دوازده شب است ، هیچ کس در خیابان نیست و مادر از شدت ذوقش با آخرین سرعت در حال رانندگی ست ،شیشه ی ماشین را پایین میکشم ، باد به صورتم میخورد و چادرم را از سرم می اندازد ، از ضبط  موسیقی بی کلام پخش میشود ، زیادش میکنم و دستم را از شیشه ی ماشین بیرون میکنم ، چشمام رو میبندم و در هوا برای خودم نت هایی که را بلد نیستم میزنم ، باد از لای انگشتانم سر میخورد و چیزی درون دلم فرو میریزد....
میخندم و با خود فکر میکنم چقدر ساده میشود خندید....
سرعت ماشین بیشتر میشود و لبخند های من پررنگ تر...
زندگی هنوز جریان دارد...
هنوز میشود خندید......
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۶
محدثه مهران فر



۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۱
محدثه مهران فر

هو اللطیف...



مادر بزرگ نشسته بود روی مبل های خاکستری رنگ و سبد کلاف کاموا را گذاشته بود روی شکمش و در حالی که زیر لب آواز میخواند یکی یکی کلاف ها در می آورد و از بالای عینکش نگاهشان میکرد و پس از بررسی های طولانی دوباره همه را بر اساس رنگ توی سبد کنار هم میچید و مواظب بود که بهم گره نخورن و من پایین پایش روی زمین دراز کشیده بودم و  موهای کنار شقیقه ام را دور انگشتانم میپیچیدم و به این فکر میکردم که رویاهای من درست مثل همین کلاف های کاموای مادر بزرگ است و تو همان گره ای کوری هستی که به خاطر بی حواسی من به جان کلاف ها افتاده ای و حالا هر کاری میکنم باز نمیشوی....


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۷
محدثه مهران فر


دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را

                                           دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۵۰
محدثه مهران فر


من : بچه ها تا قبل از شهید شدن من بیاین بریم بیرون

هدیه: :/

فاطمه:.....

من : :)

هدیه: برو غذاتو بخور ، کم حرف بزن

من: شهید شم باید همبرگر بگیرین بیاین سر قبرم :))

هدیه : باشه میگیریم ، برو...

من :با سیب زمینی بگیرین ، نوشابه نگیرین ها ضرر داره:)))

هدیه: تو روحت :))

من : خدافظ :)



+ اینجوریاس دیگه :))

یه شکمو در ارزوی شهادت :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۱:۴۵
محدثه مهران فر

" جناب استاد الهیات عزیزی که نامت را به خاطر نمی آورم....

چندی پیش در تلویزیون ، شاهد برنامه ای از شما بودم که مرا خیلی عصبانی کرد. از یک نظر میتوانم با شما موافق باشم ، در حال حاضر جهنم خالی است ، چون همه ی شیطان ها و آدم های شریر ، از هر قوم و قبیله ای ، فعلا روی زمین جولان میدهند.

من نه جاهلم ، نه عقب مانده ، این را میگویم چون شریک زندگی یکی از آن ها بوده ام ، من هر روز میبینم که انسانیت تا چه اندازه سقوط کرده و این را هم میدانم که شیطان به تنهایی کار را به اینجا نرسانده است . شیطان نه ابله است ، نه بوی بدی میدهد ، شیطان است و کارکشتگی اش. او زیر و بم روح انسان را از همه بهتر می شناسد و میتواند به جلد هر کسی برود ، الفاظ رکیک و بد حرف زدن در کارش نیست که هیچ ، خیلی هم منطقی و شسته رفته بحت میکند.

" سرکار خانوم تا به حال به فکرشان نرسیده که میتوانند خیلی بیشتر از این ها در زندگی داشته باشند ، خیلی بیشتر؟؟" این را او سال های پیش از من پرسید و من فکر کردم حق با اوست ، اینکه دیگر نباید قانع باشم .

شیطان نه حیا را خورده و آبرو قی کرده ، نه زبانم لال بادی از خود رها میکند ، او نرم و با ظرافت در این کلاف سردرگم زندگی همراه ماست ، مثل یک رقصنده!

جهنم خالی است چون آقای خانه به دنیای زنده ها رفته تا توبره ی شکارش را پر کند و عنقریب است که خم شده زیر بار قربانی هایش به سرای دیگر باز گردد ، آن جاست که همه داد و فریاد راه می اندازند ، قیل و قال میکنند ، فشار می آورند که اعتراص کنند " قرار بود همه چیز اینجوری تموم بشه؟؟ چرا کسی چیزی به ما نگفت؟؟" اما خیلی دیر شده است.

جایی خواندم که در گذشته های دور ، نقاش ها ، مردان خدا را با گوش های بزرگ نشان میدادند چون آن ها حرف های خدا را دست اول می شنیدند ، حالا که علی الحساب ما در دنیای موش کور ها زندگی میکنیم ، کور که هستیم ، می ماند گوش ها ، که آن ها هم نادیدنی اند و پیدایشان نیست. من خیلی وقت ها سعی کرده ام که از عالم بالا صدایی به گوشم بخورد اما از بخت بد به جایی نرسیدم ، ولی تا دلتان بخواهد در این عالم پایین گوشم از سر و صدا پر است.

دلم میخواست که مذهبی باشم ، جوری که پیش از رفتن از این دنیا همه کار هایم ردیف باشد ، اما نمیتوانم....

من دیده ام که شرارت و پلیدی چگونه در این عالم خاکی رو به فزونی است. زندگی من و همه نزدیکانم را هم سیاه کرده ، مثل یک لکه ی مرکب.

بی عدالتی ، نابرابری و خشونت ، این ها و فقط این هاست قوانینی که بر زمین حکم میرانند.  برای همین است که من به شما میگویم ، لااقل بگذارید در جهنم خوش باشیم. جهنم غلغله است و پر از هیاهو ، مثل کنار دریا در ماه اوت.

من که برای افتادن در آن و عذاب کشیدن بیش از این طاقت صبر ندارم ، چون زندگی من جز پیشمانی چیزی در بر نداشته و حق آن است که برای همیشه با پشیمانی سر کنم.

و کلام آخر ، شما این را گفتید که ما باید به شیطان عشق بورزیم چون او تنها و نا امید است ، اما من به شما میگویم اشک شیطان را باور نکنید ، همان طور که نمیشود اشک تمساح را باور کرد....."



از کتاب جهنم سوت و کور است

نوشته ی سوزانا تامارو


+ هیچ وقت فکر نمیکردم یک آدم مسیحی بتونه یک داستان به این زیبایی در باره دین و مذهب بنویسه ، داستانی که به شدت به تصورات ما مسلمون ها نزدیک باشه!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۱:۳۸
محدثه مهران فر

بهم میگه : محدثه چرا تو همیشه انقدر آرومی ؟؟
میخندم و نگاش میکنم
کاش میدونست همه چیز ظاهر آدما نیست کاش میدونست این ظاهر آروم خبر از یه باطن و قلب طوفانی داره....
ولی هیچی نمیگم ، مدت هاست یاد گرفتم چیزی به کسی نگم
فقط آروم دستاشو میگرم و میگم " الا بذکر الله تطمئن القلوب... این آرومم میکنه..."
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۹
محدثه مهران فر



إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِین....

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۴
محدثه مهران فر