هذیان های شبانه
+ زانوهام رو بغل میکنم و زل میزنم به ضریح....
این آخرین شبه و از فردا همه چیز میشه مثل قبل و دیگه خبری نیست از این شب زنده داری ها روضه خوندن ها اشک ها و ناله ها
از فردا من میشم همون محدثه ای که هر روز صبح بدو بدو میره دانشگاه و از این کلاس میره تو کلاس بعدی و غروب وقتی میاد خونه نای هیچ کاری نداره و یه راست میره توی رخت خواب
از فردا زندگی شکل عادی به خودش میگیره...
+ از حرم یه پارچه ی سفید گرفتم ، همه دورم جمع شدن که وایی خوش به حالت و پارچه سفید رو به فال نیک بگیر و من خیلی آروم تاش کردم و گذاشتم تو کیفم و به ملیکا گفتم "اینو بذارین روی کفنم..." مامان یهو سرش رو از روی کتاب دعا برداشت و نگاه پریشونش رو بهم دوخت...
یادمه یه بار یکی از دوستام میگفت هیچ وقت طاقت ندارم در مورد مرگم با مادرم صحبت کنم چون تا میام حرف بزنم یه غمی تو چشماش میشینه که دلم هزار تیکه میشه...
حالا امشب دل من هزار تیکه شد....
+ زیر گنبد وایسادم و زل زدم به نقطه مرکزیش ....
اینجا اولین نقطه ی فناست....
+تا حالا شده به کبوتر هایی که بیخیال میان روی فرش های صحن امام ها میشین حسودی کنین؟؟
+دنیای پر از گیجی و منگی....
چف لذّت بخش!