آفتاب ، سرش به زور از لای کره کره
عبور داده است و با تمام نیرویش سعی دارد پلک هایم را باز کند ، سرجایم غلت میزنم ،
تمام تنم درد میکند و احساس کسی را دارم که تمام شب کتک خورده است ، بالشتم بوی
ویکس میدهد
: |و هر چقدر این پهلو و آن پهلو میشوم فایده ندارد ، آفتاب دست از سر این
اتاق بر نمیدارد ، پتو را روی سرم میکشم و خدا را شکر میکنم که از هفته ی بعد ، دیگر
خبری از این آفتاب تند و تیز و لجباز نیست ، نفسم میگیرد ، سرم را از پتو بیرون می
آورم و با لب و لوچه ی آویزان به پنجره خیره میشوم که با لذت آفتاب را در آغوش کشیده
است ، نگاهم به حسن یوسف جانم می افتد که با چه لبخندی زیر نور خورشید لم داده است
و آفتاب میگرد و هر از چند گاهی برگ هایش را
تکان میدهد ، یک لحظه دلم برایش میسوزد ، خوب میدانم پاییز که بیاید دلش میگیرد و باید
در به در به دنبال آفتاب باشم تا کمی برگ هایش را زیر نورش پهن کند و نفس عمیق بکشد...
دماغم را بالا میکشم و بی حوصله سر
جایم مینشینم ، از سرما خوردگی متنفرم ، از خواب های طولانی و این بی حسی عظیمی که
در رگ هایم جریان دارد متنفرم ، از خوردن هر چه خاکشیر و جوشانده است متنفرم و حالا
تمام این اتفاقات تنفر برانگیز یک جا به سراغم آمده اند...
صدای اذان می آید... با چشمان گشاد شده
ام به گوشی ام خیره میشوم ، باورم نمیشود این همه خوابیده باشم و هنوز دلم بخواهد بخوابم
، موهایم را از پیشانی ام کنار میدهم و به خودم دلداری میدهم که خواب تنها راه خوب
شدن مریضی ست ، از جایم بلند میشوم و تلو تلو خوران جلوی آیینه میروم ، دماغ قرمز باد
کرده و لپ های گل انداخته و لباس خواب گشاد
و موهای در همی که با یک کش پشت سرم نا مرتب جمع شده اند از من یک دقلک ساخته اند...
نفسم را بیرون میدهم و به قیافه ام میخندم چه اشکالی دارد آدم گاهی دلقک باشد؟؟؟
وضو میگیرم ، جانمازم را پهن میکنم ، مینشینم
رویش و تسبیحم را بر میدارم و به عادت همیشه بویش میکنم ، چقدر بیحالم و چقدر این نماز
هایی که با بی حالی خوانده میشود بی مزه اند....
بلند میشوم تکبیر میگویم و االله اکبر...
از همان ابتدا غر زدن هایم شروع میشود ، و بغض هایم
گم میشود میان بسم الله الرحمن الرحیم
کاش میشد تمام بی حوصلگی ام را در همین
نماز جا بگذارم ، کاش نمازی که میخواندم مصداق همان چشمه ای بود که پیامبر گفته
است.
سرفه ام میگیرد "الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ... حمد خدایی را که پروردگار همه جهانیان است "
بگو شکر... این را همیشه پدرم میگفت و در
این سالهای بیقراری یاد گرفتم که هر چه شد بگویم خدایا شکرت ، بعد به خودم تشر زدم
که یک سرماخوردگی که این همه آه و فغان ندارد ، بلند شو و بگو شکر ، بلند شو و صدایت
را بندازد ته گلویت و بگوی " الحمد الله ..."بگذار همه بشنوند و بگذار تمام
بی حوصلگی ات بشود فریاد و صدای شکر گویی ات به گوش همه برسد....
میخندم... نماز که تمام میشود سرم را روی جانمازم میگذارم ، بوی عطر
مشهدی را میدهد که زهرا برایم سوغات آورده است ، نفس عمیق میکشم و چشمانم را
میبندم.....الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ....
+ چرت نوشته ی مخصوص دوران مریضی :)