خدایا چنانم کن که از تو بترسم گویا که تو را میبینم ، و با پرهیزگاری مرا خوشبخت گردان و به نافرمانی ات بدبختم نکن ، و خیر در قضایت را برایم اختیار کن و به من در تقدیرت برکت ده ، تا تعجیل آنچه را تو به تاخیر انداخته ای نخواهم ، و تاخیر آنچه را تو پیش انداخته ای میل نکنم....


*دعای عرفه

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۴
محدثه مهران فر


هر چقدر بزرگ تر میشی ، یاد میگیری که نباید برای خیلی چیزا ناراحت بشی... اممم بذارین یه جور دیگه بگم ،  آدم هر چقدر بزرگ تر میشه یاد میگیره که حق داره ناراحت بشه ولی حق نداره این ناراحتی رو ادامه بده و باید رهاش کنه چون بعضی چیزا رو نمیشه هیچ جوره تغییر داد ، پس باید با لبخند از کنار تمام چیزایی که نمیشه تغییر داد گذشت...




+ الان حدود 45 دقیقه هست که ناراحتم و بلند بلند گریه کردم ، ولی همین الان تمام ناراحتیم رو رها میکنم و با لبخند از کنارشون میگذرم  ، نمیشه بعضی شرایط و آدما رو تغییر داد ، پس بهترین راه کنار اومدن با اوضاع ست :)
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۱:۳۱
محدثه مهران فر


بالاخره توانستم بعد از مدت ها جنگ و خون ریزی آن موجود عظیم الجثه ی بو گندویی را که هر روز با خود حمل میکردم ، بکشم......

احساس سبکی میکنم و حالا میتوانم با خیال راحت نفس عمیق بکشم....

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۶
محدثه مهران فر


امام علی (ع) هر شب سر بر زمین میگذاشت و ناله میکرد " آه از کمی توشه و دوری راه و تنهایی که مونسش کم است...."

آن وقت ما هر شب تا صبح با چشمان گشاده شده به صفحه ی موبایل یمان زل میزنیم و پشت سر هم اپلیکیشن ها را چک میکنیم تا نکند خدایی نکرده پستی گذاشته شود ، جکی فرستاده شود و ما دیر بخوانیم....


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۰
محدثه مهران فر


یکی از بدترین ویژگی های رفتاری من این است که  همیشه در حساس ترین زمان ها زبانم قفل میشود و مغزم هی پشت سر هم ارور میدهد و هر چقدر فکر میکنم که چه بگویم هیچ چیز به ذهنم نمیرسد و فقط مثل احمق ها میخندم و سرم را تکان میدهم...
برای مثال اول هر ماه ، مینشینم ساعت ها با خودم فکر میکنم که وقتی مشهد رفتم چه بگویم و طوماری از دعاها و دلتنگی هایم مینویسم ، ولی همین که وارد حرم میشوم و چشمم به گنبد طلایی می افتد ذهنم خالی میشود و همه چیز یادم میرود و هیچ چیز برای گفتن ندارم و انگار تمام آن حرف های تلمبار شده روی دلم پر میکشند و میروند...
یا مثلن روزهایی که خیلی عصبانی ام همین که بلند میشوم نماز بخوانم آن همه عصبانیت محو میشود و تماما خالی میشوم و هیچ حرفی در قنوتم ندارم که بگویم و مثل همیشه دعا فرج را میخوانم....
حالا دیروز ، بعد از کلی کار و اعصاب خوردی و خستگی رفتم کهف و تمام راه داشتم فکر میکردم تا رسیدم خودم را بندازم روی قبر ها و بغضم را بشکنم ، ولی همین که رسیدم همه چیز یادم رفتم ، بغضم ، حرف هایم ، درد و دل هایم همه و همه از یادم رفت و به جای اشک ریختن روی قبر ها یک و ساعت نیم روی تخته سنگی زیر نم باران نشستم و با خودم فکر کردم اگر پرنده بودم کجا میرفتم و اصلن حواسم به سرخی گونه ها و سرفه های پی در پی ام نبود.... میبینید یک عمر این زبان هر جا که نباید باز شد و هر حرفی که نباید میزد را زد ، غیبت کرد و به اسم مصلحت بودن بار ها دروغ گفت حالا زمانی که باید حرف بزند ، باید داد بکشد ، قفل میشود و تکان نمیخورد....
زبان و فکری که خدایی نباشد عاقبتش همین است....
باید یک فکری به حالش بکنم قبل از آنکه بپرسن "خدایا تو کیست..."
باید فکری به حالش بکنم. قبل از آنکه دیر شود...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۳
محدثه مهران فر

دوباره آخر هفته و دوباره به یاد نبودنتان افتادم آقا...

دوباره غروب تلخ جمعه و منی که پیشیمانم...

دوباره هفته ای که رفت و منی که قول میدهم این بار ، از ابتدای هفته بشوم همان که میخواهید...

دوبار بار گناه بر دوش و دوباره چشمان پر از اشک

کاش لایقت بودم آقا... کاش....

گریه امان نمیدهد برای نوشتن آقا

فقط ای کاش میشد که لایقت باشم.....






+ میدونم متن خوبی نیست

میدونم این روزا دستم به نوشتن نمیره

ولی اصلن مهم نیست..

میخواهم اینجا یکمی خودم باشم!

همین...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴
محدثه مهران فر

خونه غرق سکوت عصر جمعه بود و تنها صدایی که به گوش میرسید دعای جمعه ای بود که پلی کرده بودم....

بارون میومد ، پنجره اتاق باز بود و بوی خاک و بارون باهم مخلوط شده بود و مستم میکرد

روی تختم مچاله شدم و پاهام رو بغل کردم

" هَذَا یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ یَوْمُکَ الْمُتَوَقَّعُ فِیهِ ظُهُورُکَ...."

سرم روی زانو هایم گذاشتم...
چقدر این جمعه دلگیره...

چقدر....

آخ...




+ یوسف زهرا کجایی؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۹
محدثه مهران فر


بارون

           بارون

                         بارون :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۱
محدثه مهران فر

آفتاب ، سرش به زور از لای کره کره عبور داده است و با تمام نیرویش سعی دارد پلک هایم را باز کند ، سرجایم غلت میزنم ، تمام تنم درد میکند و احساس کسی را دارم که تمام شب کتک خورده است ، بالشتم بوی ویکس میدهد : |و هر چقدر این پهلو و آن پهلو میشوم فایده ندارد ، آفتاب دست از سر این اتاق بر نمیدارد ، پتو را روی سرم میکشم و خدا را شکر میکنم که از هفته ی بعد ، دیگر خبری از این آفتاب تند و تیز و لجباز نیست ، نفسم میگیرد ، سرم را از پتو بیرون می آورم و با لب و لوچه ی آویزان به پنجره خیره میشوم که با لذت آفتاب را در آغوش کشیده است ، نگاهم به حسن یوسف جانم می افتد که با چه لبخندی زیر نور خورشید لم داده است و آفتاب میگرد  و هر از چند گاهی برگ هایش را تکان میدهد ، یک لحظه دلم برایش میسوزد ، خوب میدانم پاییز که بیاید دلش میگیرد و باید در به در به دنبال آفتاب باشم تا کمی برگ هایش را زیر نورش پهن کند و نفس عمیق بکشد...

دماغم را بالا میکشم و بی حوصله سر جایم مینشینم ، از سرما خوردگی متنفرم ، از خواب های طولانی و این بی حسی عظیمی که در رگ هایم جریان دارد متنفرم ، از خوردن هر چه خاکشیر و جوشانده است متنفرم و حالا تمام این اتفاقات تنفر برانگیز یک جا به سراغم آمده اند...

صدای اذان می آید... با چشمان گشاد شده ام به گوشی ام خیره میشوم ، باورم نمیشود این همه خوابیده باشم و هنوز دلم بخواهد بخوابم ، موهایم را از پیشانی ام کنار میدهم و به خودم دلداری میدهم که خواب تنها راه خوب شدن مریضی ست ، از جایم بلند میشوم و تلو تلو خوران جلوی آیینه میروم ، دماغ قرمز باد کرده  و لپ های گل انداخته و لباس خواب گشاد و موهای در همی که با یک کش پشت سرم نا مرتب جمع شده اند از من یک دقلک ساخته اند... نفسم را بیرون میدهم و به قیافه ام میخندم چه اشکالی دارد آدم گاهی دلقک باشد؟؟؟

وضو میگیرم ، جانمازم را پهن میکنم ، مینشینم رویش و تسبیحم را بر میدارم و به عادت همیشه بویش میکنم ، چقدر بیحالم و چقدر این نماز هایی که با بی حالی خوانده میشود بی مزه اند....

بلند میشوم تکبیر میگویم و االله اکبر...

 از همان ابتدا غر زدن هایم شروع میشود ، و بغض هایم گم میشود میان بسم الله الرحمن الرحیم

کاش میشد تمام بی حوصلگی ام را در همین نماز جا بگذارم ، کاش نمازی که میخواندم مصداق همان چشمه ای بود که پیامبر گفته است.

سرفه ام میگیرد "الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ... حمد  خدایی را که پروردگار همه جهانیان است "

بگو شکر... این را همیشه پدرم میگفت و در این سالهای بیقراری یاد گرفتم که هر چه شد بگویم خدایا شکرت ، بعد به خودم تشر زدم که یک سرماخوردگی که این همه آه و فغان ندارد ، بلند شو و بگو شکر ، بلند شو و صدایت را بندازد ته گلویت و بگوی " الحمد الله ..."بگذار همه بشنوند و بگذار تمام بی حوصلگی ات بشود فریاد و صدای شکر گویی ات به گوش همه برسد....

میخندم... نماز که تمام میشود سرم را روی جانمازم میگذارم ، بوی عطر مشهدی را میدهد که زهرا برایم سوغات آورده است ، نفس عمیق میکشم و چشمانم را میبندم.....الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ ....



+ چرت نوشته ی مخصوص دوران مریضی :)


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۹
محدثه مهران فر


چگونه میتوان زیباتر شد؟؟

به نام خدا

با خواندن کتاب :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۰
محدثه مهران فر