+ صبح بابا نیم ساعت بالا سرم وایساده بود و یک ریز پشت سر هم میگفت پاشو و من پتو رو کشیده بودم روی سرم و محکم چشمامو بسته بودم و نمیخواستم بیدار شم و دلم میخواست ساعت ها بخوابم ، شاید هم میترسیدم از اینکه چشمامو باز کنم...
این مقاومت برای بیدار شدن از رویا قسمتی از زندگی منه...
+ گیجم ، منگم...
نمیدونم چی درسته ، چی غلط...
+ بدترین حس اینه که بین یه عده آدم باشی و روحت یه جای دیگه باشه....
+هیچ خبری مثل کشته شدن منافقین نمیتونست خوشحالم کنه....
به معنی واقعی متنفرم از این حیوان هایی که در لباس انسان زندگی میکنن....
نابودیشون نزدیکه انشاالله
+ دارم فکر میکنم چرا انقدر زندگی رو سخت میگیریم؟؟
چرا انقدر چشم هم چشمی زیاد شده؟؟
هر کاری میکنیم تا چشم مردم رو دراریم ، تا داد بکشیم ما خیلی خوشبختیم ، خیلی شاخیم ، خیلی خفنیم...
چرا آخه؟؟
از کی انقدر نگاه مردم برامون مهم شد؟؟
اون زندگی های ساده قدیمی کجا رفت؟؟
چرا انقدر خوشبختی با وسایل معنی پیدا میکنه؟؟؟
چه بلایی داره سرمون میاد؟؟
نمیدونم...
هیچی نمیدونم...
+ آقای علوی یه شب یه حرف قشنگی زد و گفت : مرتبه ی تسلیم باید در دو مرتبه ی تشریع و تکوین باشه
میگفت تسلیم در تشریع ینی اینکه عقل تابع شرع باشه و نظر من وجود نداره... خدا گفت فلان چیز حرامه ، حرامه و نظر تو به درد هیچ کس نمیخوره ، پس نیا بشین بگو که از نظر من باید فلان کار انجام بشه یا نشه ، اصلن کسی نظر تو رو نخواست ، هر چی خدا گفته بگو چشم.....
+ چقدر دلم رهایی میخواد....