_ هر چقدر سعی کردم خودم آروم کنم نشد...
کتاب خوندم ، ورزش کردم ، گل هامو آب دادم ، نقاشی کشیدم ، رادیو گوش دادم ، نماز خوندم ، فایده نداشت....
سینم داشت میترکید از این حجم فکر و بغض و غربت....
 
 
 
_ رفیق روزهای بی کسی...
رسم رفاقت این همه دوری نیست...
سه ماهه ندیدمت...
دلم تنگه آقا...
خیلی تنگ‌‌‌... 
کاش الان چشمام رو میبستم و وقتی باز میکردم توی صحن بودم....
 
 
 
_ فکر میکردم روزای خوب داره آروم آروم میاد
ولی سخت در اشتباه بودم...
سخت.‌‌‌...
 
 
 
_ باید دویست صفحه کتاب رو خلاصه کنم و هیچی ازش نخوندم
ینی خوندم ولی هیچی نفهمیدم...
مغزم کار نمیکنه....
خستم خیلی خسته....
 
 
 
_ کاش یکی امشب شونه هامو بگیره و تکونم بده و داد بکشه راضی باش به رضای خدا....
 
 
_ یکتا میگه کاش بریم یه جا داد بکشیم
میگم یه جوری داد بکشیم که خدا دلش برامون بسوزه
میگه هم داد بکشیم هم گریه کنیم
میگم: ای فریاد رس درماندگان....
سکوت میکنه....
 
 
 
_ پر میگیرم...
تموم میشه همه چیز‌...‌
من میدونم....
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۷
محدثه مهران فر

 

شهید چمران :

 

هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۹
محدثه مهران فر

 

من همان شبح سرگردانی ام که شب به گوش های خویش کرم شب تاب می آویزد و گیسوان آشفته ی بید مجنون را شانه میزد....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محدثه مهران فر

 

من در وصف تو چنان ناتوانم که گاهی این ناتوانی مرا میترساند !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۹
محدثه مهران فر

شال گردنش رو دور صورتش پیچید و گفت سردمه

دست کردم و از توی جیبم یه گوله خورشید در اوردم و گذاشتم کف دستش

خندید و من دیدم که لپ هاش از شدت گرما گل انداخت :)

 

 

 

 

 

حال همون پرنده هایی که بالا سرمون پرواز میکردن :)

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۲
محدثه مهران فر

 

 

_ بین زندگی ما و اشعاری که در مدرسه یادگرفته ایم چه رابطه ای هست؟؟ حفظ کردن شعر هم مثل حل کردن یک مسئله ریاضی است ، یا به هر حال چیزی شبیه آن ، نه؟

+ شعر در زندگی به چه درد میخورد؟؟

_ این هم کلاسی های خودمان را نگاه کن ، آیا به نظر تو آن ها برای ادامه زندگی به شعر احتیاج دارند؟؟ آن ها به یک شوهر احمق و پولدار احتیاج دارند تا حسابی پوست تنش را بکنند ، آن ها هرگز از خود نمیپرسند که " شعر" چیست ، همان طور که درباره مرگ هم از خود سوال نمیکنند ، آن ها هرگز دچار پریشان حالی و ترس نخواهند شد، زندگی آن ها مثل یک مرغابی پلاستیکی است که رو آب وان حمام شناور است. بدون شک از من و تو زندگی بهتری خواهند داشت ولی آیا در واقع میتوان اسم آن را زندگی گذاشت؟؟؟ یک زندگی پر از خمیازه!

+اگر شعر به دردی نمیخورد پس چرا وجود دارد؟؟؟

_ شاید به خاطر اینکه به ما یادآور شود که درست همان چیزی که به درد نمیخورد بین ما و میمون ها تفاوت به وجود می آورد. مثلا زیبایی به چه درد میخورد؟ ترحم ، هماهنگی به چه درد میخورد؟ مسائل مهم هرگز به درد نخورده اند..

 

 

از کتاب طوطی نوشته سوزانا  تامارو

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۳
محدثه مهران فر

 

 

+ ایستاده ام در مرکز جهان....

چشم میگردانم... همه جا خاک است و خاک..، خم میشوم و روی زمین دست میکشم ، زمینی که با تمام وسعتش برای شما تنگ آمد و شما را پشت حفاظ های جاهلیت خود جای داد تا مبادا صدایتان را کسی بشنود ، ولی چه خوش خیال بودند آدم هایی که فکر میکردند میشود ندای حق شما را پشت در ها حبس کرد...

شما مثل نسیم بهشتی وزیدین  ، از پشت دیوار های تنگ عبور کردین و گذشتین و حالا سال هاست که جهان چشم انتظار آمدن پسر شماست ، سال هاست که هزاران نفر اینجا ایستاده اند ، چشم چرخانده اند و آتشی در سینه یشان سوخته و صدایشان در این سرزمین پر خاک پیچیده...." این ولی المومنین....."

 

 

+ نشسته بودیم توی صحن حرم ، سرباز ها دور گرفته بودن و سینه میزدن و دل من داشت از این همه غربت میترکید ، سر گذاشتم روی شونه های یکتا و گفتم اگه پسر بودم منم مثل اینا دور میگرفتم و بعدشم و تفنگم رو مینداختم روی دوشم و میرفتم اونجایی که باید برم...یکتا فقط نگام کرد از همون نگاه هایی که حرفامو تایید میکرد...

همه جا خاک بود... چشم میچرخوندی سرباز بود و خرابه.... هنوز بعد این همه سال اینجا مثل زندان بود.... وای.....

 

 

 

+ میگفت : مگه میشه  آقا سر قبر پدرشون نیاد؟؟ آقا کجایی؟؟ ینی بین ماها وایسادی نماز ظهر و عصر خوندی؟؟؟

 

 

+به یاد روزهای شیدایی...

به یاد روزهای فراموش نشدنی....

 

 

 

+ آقا...

ای وای اگر تو مرا یار ندانی....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۱
محدثه مهران فر

نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم 

چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم  و نگاهش کردم....

او هم مرا نگاه کرد...

نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...

نگاهش کردم....

نگاهم‌ کرد.....

سکوت بود و سکوت‌..‌‌.

و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*

بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم  و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است‌....

 

 

 

*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محدثه مهران فر

 

گاهی حسودی میکنم به آدم هایی که با خیال آسوده چمدان خود را میبندند و از یک سر دنیا میروند یک سر دیگر دنیا و با یک لبخند کشدار هزار عکس تکراری میگیرند.... آخر برای آدمی که دنیا با تمام وسعتش برایش تنگ است و خودش را مدام بین میله های بی جان می یابد چه فرقی میکند که این سر دنیا باشد یا آن سرش؟؟ چه فرقی میکند که آسمان جایی که هست آبی باشد یا خاکستری؟؟ چه فرقی میکند که وسط جنگل ایستاده باشد یا کنار دریا وقتی همه جا زندان است؟؟؟

 

 

 

 

+ حال کبوتر حرم ، حال کنون من است....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۹
محدثه مهران فر

 


من هر روز بزرگ تر میشم

و آدم های اطرافم هر روز پیر تر...

این منو به شدت میترسونه....

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۶
محدثه مهران فر