میاد خاطراتم جلو چشمام...

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم 

چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم  و نگاهش کردم....

او هم مرا نگاه کرد...

نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...

نگاهش کردم....

نگاهم‌ کرد.....

سکوت بود و سکوت‌..‌‌.

و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*

بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم  و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است‌....

 

 

 

*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۳۰
محدثه مهران فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">