میاد خاطراتم جلو چشمام...
نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم
چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم و نگاهش کردم....
او هم مرا نگاه کرد...
نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...
نگاهش کردم....
نگاهم کرد.....
سکوت بود و سکوت...
و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*
بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است....
*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)