در شگفتم از کسی که میبند از جان و عمر او کاسته میشود اما برای مرگ آماده نمیشود!!*
*امام علی
آفتاب عصرگاهی روی تخت لم داده بود و با گل های سرخ ملحفه بازی میکرد و میخندید...
گل های پشت پنجره دست در گردن هم انداخته و به خاطرات هزار بار تعریف شده میخندیدند....
بوی کیک سیب و دارچین درحال پخت ، در هوا سر میخورد و این طرف و آن طرف میرفت....
و من سه تار به دست لبه تخت نشسته بودم و انگشتم روی سیم ها نازکش میلغزید و با خود فکر میکردم ، خوشبختی همین است.... همین!
* خدایا چه جوری میشه شکر این همه نعمت رو به جا اورد؟؟؟
شکرت...
شکر
روی چهارپایه ی آبی رنگ رو به روی گاز نشسته ام ، بوی سیر تازه ی تف داده شده در سرم میپیچد و با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که زنم و میتوانم تمام دلتنگی ها و بغض هایم را درون ماهیتابه بریزم و به صدای جلز ولزشان گوش دهم.....
خداوند در آیه چهارم سوره مبارکه بلد ، محل زندگی همه انسان ها را " کبد" معرفی میکند ، یعنی محل سختی و مشکلات. با این آگاهی ، نگاه انسان به زندگی زیر و رو میشود و دیگر همه ی هدفش را کسب آرامش و رفاه قرار نمیدهد چرا که میفهمد دنیا محل خوشگذرانی و آرامش مطلق نیست. بلکه دنیا مانند مزرعه مکانی برای رشد و خودشکفایی و مانند مدرسه مکانی برای امتحان الهی است. پس مردم در تمام عمرشان باید در اندیشه ی دست و پنجه نرم کردن با مسایل ، موانع و مشکلات باشند.
"محمد جعفر غفرانی"
+ حالا هی ما دو دستی این دنیا بچسبیم و به زمین و زمان برای زندگی که داریم فخر بفروشیم....
+ گوشه خیابون مچاله شده بودیم و با صدای حاج منصور گریه میکردیم....
همه چیز دلگیر بود.... آدما ، هوا ، خیابون ، ساختمونا... ماشینا...
خدایا باورم نمیشه تموم شد... به همین راحتی ، مثل یک چشم بر هم زدن!
+ فکیف اصبر علی فراقک؟؟
+ هیچی مثل این نوسان اومدن و رفتن منو نابود نمیکنه!
+ داشتم فکر میکردم آدمای زندگی من یا تیر به دنیا اومدن یا آبان :)
سلام تیر ماه قشنگ... تو مثل خرداد نباش.... خوب باش لطفن...
+ فکر نمیکردم تو سن بیست و سه سالگی بعد از این همه سال کتاب خوندن ، یه روزی دراز بکشم رو تخت و رمان عاشقانه بخونم ! ( مایه آبرو ریزی)
+ هر شب بعد نماز صبح به عکس آقاجانم خیره میشم.... خیلی دلم برات تنگ شده.... کاش بودی.... کاش....
+ همه چیز سر جاشه ولی انگار هیج چیز سر جاش نیست!
+ معلق تو هوا....
+ به رسم هر جمعه..... حواست بهم هست؟؟؟ ( آره آره..)
+لعنت به خواب های تیکه پاره ای که دست از سرم بر نمیداره!
+کاش جز تو همه مردم کور بودند...
آن وقت فقط تو مرا میدیدی....
فقط تو!
+ بین صف های نماز جماعت دنبالش میگردم ، پیدایش میکنم ، سه ردیف جلو تر از من نشسته است و تسبیح میچرخاند ، از روی سر مردم میپرم و داد میکشم سلام
برمیگردد و با خنده آغوشش را به رویم باز میکند..و من بدون هیچ مقاومتی سرم را به مقنعه اش میچسابم و نفس عمیق میکشم.....
میگوید : به به ببین چه فرشته ای اومده مسجد...
نگاهش میکنم.... به چهره ی نورانی و ابروهای سفیدش...
میگوید: چه روسری خوشرنگی....
میخندم
دستم را فشار میدهد و دعا میخواند... قلبم تند تند میزند....
خدایا... کاش من هم بنده ی خوبت بودم....
+تلو تلو خوران خیابان را پایین می آیم ، یک بسته گل خریده ام ؛ گل ها صورتی و بنفش...
کلید را درون در میچرخانم ، کولر را روشن میکنم ، چادرم را پشت در اتاق آویزان میکنم ، گل ها را درون دو گلدان میچینم ، یکی میرود روی میز جلوی تلویزیون و دیگری روی میز بغل مبل ، توی آبشان یک حبه قند می اندازم و با لبخندی از سر رضایت نگاهشان میکنم....آن انحنای نازک و رنگ های ملیح بدجور دل میبرند....
به عادت هر روزم همه جا را مرتب میکنم ، بوستان سعدی توی کتابخانه را سر جایش میگذارم ، روی تخت را مرتب میکنم ، جارو میکشم ، لباس های کثیف را توی سبد لباس ها می اندازم و گل های پشت پنجره را آب میدهم...
بعد از نیم ساعت زیر و رو کردن کمد لباس ، گل گلی ترین لباسمی که داشتم را انتخاب میکنم ، چرخ میزنم توی اتاق و از مرتب بود ن همه چیز مطمعن میشوم و آخر سر هم عود روشن میکنم و روی تخت دراز میکشم و به کتاب هایم خیره میشوم و برای هزارمین بار احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین ام.....
خدایا چگونه میشود شکر نعمت هایت گفت؟؟؟
+شب قدر...
کهف الشهدا...
حاج حسین یکتا...
قدر تمام این شب ها گریه کردم....
خدایا.. شکرت.. شکرت
+من بد....
ولی تو که بهترین خدایی
تو که بخشنده ای منو ببخش....
+همه ی من...
همه ی زندگیم برای تو...
برای تو...
تو...
تو....
+ رو به روی پنجره نشسته بودم
خورشید داشت غروب میکرد من عاشقانه سهتارم رو بغل کرده بودم و هر از چندگاهی چشم از تار های ظریف سازم برمیداشتم به آسمون نگاه میکردم و از این همه زیبایی قلبم تند تند میزد
+ امشب متوجه شدم یکی از راه های رسیدن به آرامش پیاده روی شبانه است.....
+ دارم سعی میکنم آروم باشم
دارم سعی میکنم که به همه نشون بدم که من منطقی ترین دختر جهانم
ولی...
فقط خودم و خودم میدونم که پشت این نقابی که ساختم چه آشوبی برپاست....
+ قلبم داره پر میکشه سمت مشهد الرضا....
+ آه خوابآلودگی....
+ خدایا...
منو به حال من رها نکن....
+ کلی حس عجیب دارم که از توصیفشون عاجزم....
+ کاش میشد امشب از توی اسمون یه عالمه ستاره بچینم و یکی یکی بذارمشون توی پاکت و برات بفرستم....
کاش....
+ لبخند نیمه کشدار :)
+ دیشب احساس میکردم توی یه تاریکی مطلق رها شدم...
ولی امروز ، از یک روزنه ی کوچیک چنان نوری به جهانم تابید که همه جا رو روشن کرد....
+ چقدر خوبه که دوستی باشه که بشه باهاش حرف زد...
چقدر خوبه که یکی باشه بفهمتت...
چقدر خوبه که من یه یکتا دارم که نگاهش ، حرفاش ، بودنش آرامشه...
+ میخوام یه کتاب بنویسم در مورد کهف...
هر دفعه که میرم یه چیز جدید کشف میکنم...
کهف رو خدا گذاشته برای ما غریب افتاده های دل خسته...
+ به یکتا میگم : وقتی میری توی جنگل صدای منم منم نمیشنویی
ولی شهر پر از فریاد های منم منم آدماست و جز این صدا هیچ چی نمیشنویی
+ علی رضا عصار داره میخونه : گاهی همان کسی که دم از عقل میزند در راه هوشیاری خود مست میرود
+خیلی وقت اتفاق ها اونجوری نمیشه که من میخوام....
+سکوت....
از اون سکوت های طولانی.....
+ خدایا...
من میدونم...
میدونم که معجزه رخ میده...
من به "ان الله علی کل شی قدیر" ایمان دارم....