کار عشقم چه بالا گرفته......
+ بین صف های نماز جماعت دنبالش میگردم ، پیدایش میکنم ، سه ردیف جلو تر از من نشسته است و تسبیح میچرخاند ، از روی سر مردم میپرم و داد میکشم سلام
برمیگردد و با خنده آغوشش را به رویم باز میکند..و من بدون هیچ مقاومتی سرم را به مقنعه اش میچسابم و نفس عمیق میکشم.....
میگوید : به به ببین چه فرشته ای اومده مسجد...
نگاهش میکنم.... به چهره ی نورانی و ابروهای سفیدش...
میگوید: چه روسری خوشرنگی....
میخندم
دستم را فشار میدهد و دعا میخواند... قلبم تند تند میزند....
خدایا... کاش من هم بنده ی خوبت بودم....
+تلو تلو خوران خیابان را پایین می آیم ، یک بسته گل خریده ام ؛ گل ها صورتی و بنفش...
کلید را درون در میچرخانم ، کولر را روشن میکنم ، چادرم را پشت در اتاق آویزان میکنم ، گل ها را درون دو گلدان میچینم ، یکی میرود روی میز جلوی تلویزیون و دیگری روی میز بغل مبل ، توی آبشان یک حبه قند می اندازم و با لبخندی از سر رضایت نگاهشان میکنم....آن انحنای نازک و رنگ های ملیح بدجور دل میبرند....
به عادت هر روزم همه جا را مرتب میکنم ، بوستان سعدی توی کتابخانه را سر جایش میگذارم ، روی تخت را مرتب میکنم ، جارو میکشم ، لباس های کثیف را توی سبد لباس ها می اندازم و گل های پشت پنجره را آب میدهم...
بعد از نیم ساعت زیر و رو کردن کمد لباس ، گل گلی ترین لباسمی که داشتم را انتخاب میکنم ، چرخ میزنم توی اتاق و از مرتب بود ن همه چیز مطمعن میشوم و آخر سر هم عود روشن میکنم و روی تخت دراز میکشم و به کتاب هایم خیره میشوم و برای هزارمین بار احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین ام.....
خدایا چگونه میشود شکر نعمت هایت گفت؟؟؟
+شب قدر...
کهف الشهدا...
حاج حسین یکتا...
قدر تمام این شب ها گریه کردم....
خدایا.. شکرت.. شکرت
+من بد....
ولی تو که بهترین خدایی
تو که بخشنده ای منو ببخش....
+همه ی من...
همه ی زندگیم برای تو...
برای تو...
تو...
تو....