بخور ، عبادت کن ، عشق بورز

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۵۱ ق.ظ

هوالحبیب

 

مدت ها بود که اینجا چیزی ننوشته بودم، راستش انقدر مجذوب دنیای پر از رنگ و لعاب اینستاگرام شده بودم که سادگی کلمات را از یاد برده و برای هر حرفی، دنبال تصویری بودم و فکر میکردم باید برای هر چیزی حرف زد. مثلا روزی در طبقه ی دوم مطب دکتر ایستاده بودم و تمام بلوار کشاورز در قاب پنجره اش جا شده بود. آن لحظه دیدن درخت های رنگ و رو رفته ی پاییزی و ماشین ها و موتورهایی که از لا به لای مردم لایی میکشیدند، باعث شد قلبم از تپش بیافتد... همه چیز به طرز عجیبی مرموز بود... بلافاصله گوشی ام را در آوردم و فیلم گرفتم. فیلم را پست کردم و زیرش شعری از صالح علا نوشتم

"محبوب من پاییز است،

باد ها می وزند،

درختان تن می جنبانند،

کبوتران دست می زنند،

پیرمردی عصا زنان می آید

و خانم سال دیده ای میخندد..."

دو روز بعدش صفحه ام را که بالا و پایین میکردم، بدون آنکه فیلم را پلی کنم، شعری را که نوشته بودم خواندم... احساس کردم خون در رگ هایم منجمد شد... کلمات آنچنان خودشان را نشان میدادند که هیچ فیلم و عکسی نمی توانست اینچنین پاییز را به تصویر بکشد و صدای برخورد عصای پیرمرد با زمین در میان خنده های خانم سال دیده گم شد و همان موقع بود که فهمیدم چقدر از سادگی و عمق کلمات دور شده ام.

من مثل قبل، با جدیت کتاب میخواندم ولی دیگر ذهنم مثل کودکی نبود که در هر گوشه و کناری سرک بکشد. همان موقع برای همیشه با اینستاگرام بدرود گفتم، دوربین عکاسی ام را در کمد گذاشتم و در دفترم بی وقفه نوشتم. من به کلمات نیاز داشتم و آنها خنده کنان روی کاغذ سرازیر می شدند. من آن روز از میوه فروش سر کوچه تا خیابان شریعتی و اتوبوس های تجریش - دروازه دولت ش نوشتم و تا عادت های ریز و درشت همسرم....

حالا نوبت کتاب هایم بود. نوبت کلماتی که برای من نبودند ولی می توانستم با تک تکشان همذات پنداری کنم. در انتهای دفترم به خودم قول دادم سه هزارجلد کتاب بخوانم. همسرم که این موضوع را شنید، سوت بلندی کشیدی و گفت "میتوانی؟"  شانه بالا انداختم و به صفرهای جلوی سه زل زدم... اولش وحشت کردم. خواستم یک صفر را کم کنم. ولی بعد به خودم گفتم مگر غیر از این است که من عاشق کلماتم؟ من از خواندن و نوشتن لذت می برم. پس مهم نیست چقدر طول بکشد. شاید ده سال دیگر، وقتی با یک دستم لقمه ی مدرسه ی دخترم را می گرفتم، با دست دیگرم سه هزارمین  کتاب را گرفته باشم... شاید هم پانزده سال دیگر، عصر یک روز جمعه وقتی از کلچکال برگشتیم، پسرم برایمان چای بریزد و من پاهایم را روی مبل دراز کنم و آخرین کتاب این عهد نوشته را بخوانم!

بله از آن روز تمام کتاب هایم گوشه کنار خانه پخش و پلا شد، امین از زیر لحاف داستایوفسکی بیرون میکشد، من از کمد ادویه ها چخوف. مادرم یک روز خانه مان آمد و با وحشت به حجم انبوه کتابی که روی مبل رها شده بود زل زد و من شانه بالا انداختم و خندیدم... در ذهن مادرم خانه باید همیشه مرتب باشد و کتاب ها با نظم و ترتیب در کتابخانه بنشینند و در ذهن من کتاب باید همه جا باشد. زیر مبل، بالای تخت، کنارتلویزیون، بغل تلفن و کنار گاز.

از آن روزی که به خودم قول دادم جز کلمات به هیچ چیز فکر نکنم پیوسته خوانده ام. غذا درست کرده و خوانده ام. خانه را جارو کشیده و خوانده ام. دراز کشیده و خوانده ام. بافتنی بافته و خوانده ام...

امروز عصر داشتم شکلات آب شده را در مایه ی کیک سرازیر و به کلماتی که شکسپیر نوشته، فکر می کردم، که ناخودآگاه انگشتم را در دهانم کردم. همین که مزه ی تخم مرغ نپخته و شیرینی شکر را زیر زبانم حس کردم از جایم پریدم و با شگفتی به ظرف حاوی مایه ی کیک زل زدم... من داشتم مثل همیشه کیک می پختم ولی این ترکیب تخم مرغ و شکر و کاکائو، جوری شگفت انگیز بود که مرا برای لحظه ای میخکوب کرد... وقتی داشتم کیک را در فر میگذاشتم، فهمیدم من غیر از کلمات به چیز دیگری هم علاقه دارم و آن خوردن است... مزه ها، ادویه ها، سبزیجات و حتی صدای جلز ولز کردن کره در ماهیتابه مرا سر ذوق می آورد. کیک داشت در فر پف میکرد و من با خودم فکر می کردم، چرا من کلمات را با غذاها ترکیب نمی کنم؟ چرا از ترکیب تخم مرغ و سس با ایبسن نمی نویسم؟ چرا از مزه فوق العاده ی ساندویچ بادمجان سرخ شده، وقتی که دارم مصطفی مستور می خوانم نمی نویسم؟

بله هیجان زده در اتاق دویدم و تمام افکارم را برای همسری که داشت اعداد را در هم جمع و تفریق می کرد و تا کمر در دفاتر حسابرسی فرو رفته بود، گفتم... همسر نگاهی عمیق به من انداخت و گفت "وقتی چشمات اینجوری می خنده یعنی بهترین تصمیم را گرفتی" من هیجان زده دور خودم چرخیدم و به چشمانم در آینه زل زدم.... در اعماق چشمانم چیزی می درخشید... چیزی مثل ترکیب کلمات با کیک شکلاتی....

حالا می خواهم از امروز اینجا در مورد سه چیز بنویسم (سومین چیز بالاترین علاقه ی من در این دنیاست) از کلمات، آشپزی و خدا...

بله من فکر میکنم ترکیب این سه تا فوق العاده میشود ... چیزی شبیه فیلم بخور، عبادت کن، عشق بورز... البته که من الان امکان سفر به ایتالیا را ندارم ولی می توانم در خانه ی کوچمان مسیر تحول را طی کنم و از کلمات و آشپزی پلی بزنم به سمت عشق.

یادم می آید کسی یک بار به من گفت، عشق در چیزهای ساده خودش را پنهان میکند. حالا من آستین های خود را بالا زده ام و می خواهم لا به لای هر اتفاق ساده بگردم و عشق را با وسواس بیرون بکشم... پس اینجا قرار نیست چیز عجیب و غریبی ببینید، نه رسپی غذا اینجا نوشته میشود و نه عکسی گذاشته میشود. برای خواندن هر متن اول باید عاشق کلمات و مزه ها باشید و بعد، کمی قوه تخیل خود را به کار ببندید... همین!

پس مثل همیشه با نام او شروع می کنم

اویی که به من زندگی بخشید، از تاریکی رهانید و مسیر را نشانم داد....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۱۰/۱۹
محدثه مهران فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">