محبوبم!
زمانی که تو را دیدم آسمان ابری بود و ابر ها پیوسته در دلم میباریدن و سیلی عظیم در حال وقوع بود
ولی همین که چشمم بر روی تو افتاد باران بند آمد ، ابر ها کنار رفتند ، خورشید بر من تابید و آنقدر گرمم شد که دلم خواست پنجره را باز کنم و فریاد بکشم....
محبوبم!
فریاد کشیدن اولین نشانه ی عاشقی ست ، آدمی وقتی عاشق میشود چیزی در درونش میجوشد ،  و آنقدر بالا می آید  که راه گلو را میبندد و آن وقت تنها راه نجات فریاد است...

فریاد...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۴۳
محدثه مهران فر


وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند

قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....

کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...

آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)

آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......

احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ،  بس که تلخ اند!

بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....

استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....

صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....

داشتم از مراقبه مینوشتم....

داشتم از نوشتن مینوشتم...

داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...

ولی زمان تنگ است

باران بند آمده

و چای یخ کرده است....

باید بلند شوم ، صدای  اذان هنوز در گوشم میچرخد....

باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم

باید بلند شوم  و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....

شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم

شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....

کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....

بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۸
محدثه مهران فر



کوچ تا چند ؟ مگر می شود از خویش گریخت

"بال" تنها غم غربت به پرستو ها داد....




" فاضل نظری"

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۹
محدثه مهران فر


 

دنیای عجیبی ست ، آدم ها برای اثبات خود پیش خلق خدا دست به هر کاری میزنند

ولی برای اثبات بندگی خود قدمی برای خدا بر نمیدارند!!!






+ مدت هاست این صدا توی گوشمه...

صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۲:۵۰
محدثه مهران فر

 


وقتی از سختی راه کربلا و درد پاهایم مینالیدم میخندید و میگفت : شرط میبندم وقتی برگشی روی جای تاول پات دست میکشی ، گریه میکنی و دلت برای تمام این سختی ها تنگ میشه...
اون روز حرفش رو جدی نگرفتم دست دور بند کولم انداختم ، به نوک کفش هام زول زدم و لنگ لنگان جلو رفتم....
حالا بعد از دو روز نشستم روی جانمازم و روی تاول های پاهام دست میشکم ، گریه میکنم و دلم میخواد برگردم به دو روز پیش و دوباره تمام سختی ها و درد ها رو تحمل کنم برای دیدن یک لحظه حرم آقا از دور...



*حافظ

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۰
محدثه مهران فر

 

 

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بین که قصه فاش

از رقیبان نهفتنم هوس است*

 

 

 

*حافظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۶
محدثه مهران فر
 
 
 
چرا جای خالی آدما رو بعد از مرگ نمیشه پر کرد؟؟؟
 
 
 
+به یاد آقاجانم...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۸
محدثه مهران فر
 
 
 
- یه وقتا دلم میخواد داد بکشم ، بگم کسی منو میبینه؟؟؟ خسته شدم از این همه شبیه سایه بودن...
+ همه تو رو میبینن و این فقط یه فکر احمقانه است که فکر میکنی هیچ کس تو رو نمیبینه!!
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۷
محدثه مهران فر

 

 

 

 

+با هر بار دیدن این نقاشی چیزی درون وجودم فرو میریزد و حسرت میخورم به حالی که ایوان کرامسکو موقع کشیدن این نقاشی داشته!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
محدثه مهران فر

 

 


 امشب بعد از نماز عشاء کنار خانوم میم زانو زدم و حالش را پرسیدم ، دست روی دستم گذاشت ، برایم و ان یکاد خواند و به صورتم فوت کرد و خندید از آن خنده های مخصوص خودش که مثلش را هیچ جا ندیده ام ، من هم خندیدم و با خودم فکر کردم معاشرت های مجازی و رد و بدل کردن استیکر  کجا و این لبخند ها و احوال پرسی های بعد نماز مسجد کجا....
 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۱
محدثه مهران فر