وسوسه ی نوشتن یک دم رهایم نمیکند!
وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند
قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....
کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...
آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)
آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......
احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ، بس که تلخ اند!
بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....
استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....
صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....
داشتم از مراقبه مینوشتم....
داشتم از نوشتن مینوشتم...
داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...
ولی زمان تنگ است
باران بند آمده
و چای یخ کرده است....
باید بلند شوم ، صدای اذان هنوز در گوشم میچرخد....
باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم
باید بلند شوم و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....
شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم
شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....
کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....
بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!