وسوسه ی نوشتن یک دم رهایم نمیکند!

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۲۸ ب.ظ


وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند

قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....

کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...

آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)

آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......

احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ،  بس که تلخ اند!

بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....

استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....

صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....

داشتم از مراقبه مینوشتم....

داشتم از نوشتن مینوشتم...

داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...

ولی زمان تنگ است

باران بند آمده

و چای یخ کرده است....

باید بلند شوم ، صدای  اذان هنوز در گوشم میچرخد....

باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم

باید بلند شوم  و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....

شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم

شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....

کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....

بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۲۷
محدثه مهران فر

نظرات  (۲)

یعنی دیگه توی اتاق سبزت نیستی؟ همون اتاقی که تصویرشو توی اینستا می دیدم روح منم سبز سبز می شد ... یادش بخیر، تابلوی که با فیبر ساختی و کاغذ کادو گل گلی گرفتی بهش تسبیح آویزون کردی ، عکس شهیدا رو چسبوندی‌... از گلات چه خبر؟ یه گلدان انگار خندیده بود اون یکی خوابیده بود؟ :) 
راستی از هدیه و خانم دکتر چه خبر ؟ الان میان خونه ی خودت ؟
مثل همیشه وقتی از دانشگاه برگشتی گل نرگس و باقلوا میخریی؟ 
هنوزم سالاد اولویه هاتو با سیب زمینی سرخ کرده تزیین میکنی؟ 
الان تو خونه تون کی رژیم دوباره؟ اما همه ی باقلوها رو میخوره :)) 
محدثه من با تمام عکس هات و سطر به سطر کپشن هات زندگی کردم 
دلم برای اتاق سبزت خیلی تنگ شده 💚
پاسخ:
وایییی فاطمه :)))
خیلی خوب بود این کامنت
واسه همسر خوندم کلی خندیدم:))
هنوز هم همون جوریم
یکم خل تر
یکم سبز تر
یکم خانوم تر :))
اینجا دیگه فقط من نیستم که رژیم دارم
آقای همسر هم داره:)))
دوتایی تو رژیمیم😁
قربونت عزیزم
خوشحالم برگشتی..یاد قدیما افتادم بعد از فرار چندمت از اینستا برای حرف زدن باهات به اینجا پناه اوردم..و حالا سالها میگذره و فکر نمیکردم رفاقتمون به جایی برسه که تو قشنگ ترین جشن زندگیت کنارت باشم..خدا رو شکر که تو رو بهم داد و ممنون که هنوز هستی
خداروشکر که دوباره داری می نویسی
پاسخ:
مرسی بهار...
مرسی از تو که قشنگ ترین کادوی دنیا رو توی قشنگ روز زندگیم بهم دادی
مرسی واسه همه چیز....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">