کفش قرمزی :)

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ق.ظ

من و خورشید هر روز عصر روی تخت مینشنیم ، چای مینوشیم و از هر دری باهم سخن میگویم... من برایش داستان ارنست همینگوی میخوانم  و او برایم از پرنده های عجیب و غریب و گل های زیبای آن سر دنیا حرف میزند...

گاهی وقت ها آن قدر گرم حرف زدن میشویم که یادش میرود باید برود و تا به خودمان می آییم دیرش شده ، سریع چادر گلدارش را روی سرش می اندازد و از پنجره بیرون میپرد و بدون آنکه کفش های قرمزش را پایش کند ، پا برهنه میدود تا آسمان....

اینجور وقت ها دلم از این ناگهان رفتن میگیرد ،  روی تخت ولو میشوم و با بغض به کفش های قرمز خیره میشوم و منتظر می مانم تا آسمان سیاه شود ، و وقتی اولین ستاره چشمک زنان برایم دست تکان داد ،  نا امید از برگشت خورشید از جایم بلند میشوم ،  دستمال می آورم تا لکه های روی کفش  را پاک کنم و وقتی حسابی برقشان انداختم میگذارمشان گوشه ی اتاق و تمام شب به این فکر میکنم که فردا برای خورشید چه داستانی بخوانم تا خوشش بیاید ، ذوق کند و دستانش را بهم بکوبد....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۱
محدثه مهران فر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">