کفش قرمزی :)
من و خورشید هر روز عصر روی تخت مینشنیم ، چای مینوشیم و از هر دری باهم سخن میگویم... من برایش داستان ارنست همینگوی میخوانم و او برایم از پرنده های عجیب و غریب و گل های زیبای آن سر دنیا حرف میزند...
گاهی وقت ها آن قدر گرم حرف زدن میشویم که یادش میرود باید برود و تا به خودمان می آییم دیرش شده ، سریع چادر گلدارش را روی سرش می اندازد و از پنجره بیرون میپرد و بدون آنکه کفش های قرمزش را پایش کند ، پا برهنه میدود تا آسمان....
اینجور وقت ها دلم از این ناگهان رفتن میگیرد ، روی تخت ولو میشوم و با بغض به کفش های قرمز خیره میشوم و منتظر می مانم تا آسمان سیاه شود ، و وقتی اولین ستاره چشمک زنان برایم دست تکان داد ، نا امید از برگشت خورشید از جایم بلند میشوم ، دستمال می آورم تا لکه های روی کفش را پاک کنم و وقتی حسابی برقشان انداختم میگذارمشان گوشه ی اتاق و تمام شب به این فکر میکنم که فردا برای خورشید چه داستانی بخوانم تا خوشش بیاید ، ذوق کند و دستانش را بهم بکوبد....