او می دوید و من می دویدم....
برسر زنان میدوی و فریاد میکشی " الله اکبر..." و من روی زمین مچاله شده ام و قلبم آنچنان میتپد که احساس میکنم هر لحظه ممکن است قفسه ی سینه ام را بشکافد و روی دستانم بیوفتد....
از دور فریاد میکشی " داد بکش...امشب شب فریاد کشیدن...الله اکبر... الله اکبر..." گریه امانم بریده است...
"یالا.... داد بکش...."
دهانم خشک خشک است....
لب باز میکنم " یا غیاث المستغیثین..."
'بلند تر.. بذار صدات گوش فلک رو کر کنه..."
سرم را بلند میکنم، ماه با قیافه ای درهم بالای سرم ایستاده و برای ما گریه میکند " یا غیاث...."
تو میدوی و فریاد میکشی "الله اکبر..."و زمین زیر پایت میلرزد و کوه ها در مقابل فریاد هایت سر خم میکنند ... و من سر به سمت آسمان گرفته و فریاد میکشم "یا غیاث المستغیثین... " و احساس میکنم با هر فریادم ستاره ها میلرزند و ماه بر سر میکوبد...
تو فریاد زنان میدوی به سمت ابدیت ، به سمت همان نوری که افق را در برگفته است...
و من...پایی برای دویدن ندارم و بی هیچ حرکتی نشسته ام و تنها نشانه ی عبودیتم فریاد های از دل است....
تو میدوی و در نور فرو میروی و من همچنان در ظلمت ایستاده ام و جز اشک صلاحی برای مبارزه با این تاریکی ندارم....
تو میدوی و من.....
+گاهی حسودی میکنم به این همه خوب بودن!!!!!