هَذَا یَوْمُ الْجُمُعَةِ....
شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ
خونه غرق سکوت عصر جمعه بود و تنها صدایی که به گوش میرسید دعای جمعه ای بود که پلی کرده بودم....
بارون میومد ، پنجره اتاق باز بود و بوی خاک و بارون باهم مخلوط شده بود و مستم میکرد
روی تختم مچاله شدم و پاهام رو بغل کردم
" هَذَا یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ یَوْمُکَ الْمُتَوَقَّعُ فِیهِ ظُهُورُکَ...."
سرم روی زانو هایم گذاشتم...چقدر این جمعه دلگیره...
چقدر....
آخ...
+ یوسف زهرا کجایی؟
۹۴/۰۶/۲۸