می پیچد
به دور سری که درد نمیکند
خیال دست هایش....
*محمد مرکبیان
+ دست های مادرم جغرافیای ناشناخته ی زندگی من است ، شاید یک کتاب نوشتم و اسمش را گذاشتم دست هایش....
می پیچد
به دور سری که درد نمیکند
خیال دست هایش....
*محمد مرکبیان
+ دست های مادرم جغرافیای ناشناخته ی زندگی من است ، شاید یک کتاب نوشتم و اسمش را گذاشتم دست هایش....
رادیو را روشن کرده ام روی تخت نشسته ام و " موبی دیک " میخوانم ، مدام پشت سر هم خمیازه میکشم و چشمان پر از اشکم را میمالم ، کتاب سنگینی ست ، مجبورم هر خط را یکی دو بار بخوانم و هر چقدر جلو تر میروم احساس یک آدمی را که فقط حروف الفبا را بلد است و آن وقت با کمال اعتماد به نفس کتاب القانون فیالطب شیخ رئیس را برداشته و میخواهد یک شبه تمامش کند.
دستم را روی چشمانم میکشم و گیج و منگ به اسامی اسطوره هایی نگاه میکنم که کنار هم ردیف شده اند و انگار نه انگار که همین چند روز پیش درس اسطوره شناسی یا همان تمثیل شناسی را پاس کرده ام و هر خط که میخوانم حیرتم بیشتر میشود و با خودم میگویم مگر میشود یک آدم انقدر ذهنش پر از اطلاعات باشد و بتواند این اطلاعات را به هم ربط بدهد و یک رمان بنویسد ، و بعد یاد خطی خطی های خودم می افتم و خنده ام میگیرد ، خنده میگیرد از این همه حماقتم ، خنده میگیرد از روزهایی که نوشتم و فکر کردم خوب مینویسم ، خنده میگیرد از روز هایی که خواندم و فکر کردم خیلی میدانم....
فصل دو را که تمام میکنم کتاب را میبندم و روی تختم دراز میکشم و به سقف زل میزنم ، از دیشب تا حالا تنها دو فصل که در مجموع میشود سی و هشت خوانده ام و حالا مثل یک دونده ای که در مسابقه ی دوی ماراتن شرکت کرده است ، خسته و بی رق روی تخت افتاده ام و تک تک کلمات را با خودم مرور میکنم و فکر میکنم به لازاروسی که با شکم دریده شده رو به روی خانه ی مرد توانگر افتاده و فکر میکنم به مرد توانگری که لباس ابریشمی قرمز به تن دارد و هر روز قرمزشی اش بیشتر میشود...
چشمانم را میبندم ، اخبار دارد از قیمت سکه و ارز میگوید ، بی ارزش ترین چیز هایی که زندگی همه ی ما به آن گره خورده... بازار مصرفی لعنتی.... تمام زندگی همین است " پول" و دیگر مهم نیست که افکار ها در چه سمت و سویی حرکت میکنند ، همه ما پیروی یک سری افکار خاص ، با چهارچوب های معین شده هستیم ، افکاری که دیگران برایمان تعیین میکنند و خودمان هیچ دخالتی در آن نداریم ، برای ما فقط پول مهم است و دیگر مهم نیست که چه اتفاقی دارد می افتد ، یا درک جهان اطراف اهمیتی برایمان ندارد ، همین که جیبمان پر از پول باشد ، بس است ، دیگر آمار مرگ و میر پرندگان و ماهی ها و دلفین ها چه اهمیتی دارد؟؟ چه اهمیتی دارد آن سر دنیا آدم ها را دسته دسته میکشند ؟؟ مهم ترین اتفاق میتواند همین بالا و پایین شدن ارز باشد و به درک که هوای شهرمان آلوده است ، به درک که جنگل های گلستان آتش گرفت اصلن جنگل میخواهیم چه کار ، میدانید سالانه چقدر هزینه مصرف نگه داری همین چند درخت میشود؟؟ اصلن همان بهتر که بسوزد ، ما کار های مهم تری داریم ، کلی جنگ نکرده و آشوب های راه نیانداخته در آستینمان قایم کرده ایم که باید برویم به آن ها سر و سامان بدهیم ، این مسائل مسخره ربطی به ما ندارد ، حالا کره ی زمین بدون درخت یا با درخت چه فرقی دارد؟؟ مهم ما هستیم که اشرف مخلوقاتیم و باید طوری زندگی کنیم که همه ی مخلوفات بفهمند که ما بالاترین حد خلقتیم حالا ثابت کردن این موضوع اندکی هزینه هم دارد و خدا شاهد است ما مجبوریم وگرنه دوست نداریم خون کسی را بریزیم یا حق کسی بخوریم....
جهان پر از سیاهی... جهان پر از ظلمت....
خدایا پس کی ، سپیده دمی که به آن قسم خورده ای این ظلمت را میکشند ، پس کی تمام میشود این سیاهی.....
خدای من...
بتاب بر این جهان پر ظلمت...
. ای نور ، ای منور تر از نور بتاب بر این جهان پر تاریکی....
خدای من....
این جهان متمدن فقط تو را کم دارد...
بتاب...
بتاب....
+ فدای چشمانتان آقا که به خاطر تمام بدی های من و دنیا ، تر میشود......
گرچه دُشوار است امّا بی صدایی بِهتر است!
بی خیالت!...دوری از عشقِ کَذایی بهتر است!
من اگر لیلا شَوَم...مجنون صدایَم می زنند!
حق بده!...هَر تُهمتی از بی حیایی بهتر است!
می رَوَم تعبیرِ اصحابی شَوَم....در بینِ کَهف
می رَوَم...در رفتن از عصرِ جدایی بهتر است.
تا دهان وا می کُنم،محکوم می گردد دلم
زندگی در گوشه ای خلوت،خدایی بهتر است.
حالِ بی منظورِ اشعارم کمی برگشته است
هیس!ساکت!عاشقی با بی صدایی بهتر است!
+به بهار میگم برام شعر بفرست ، اینو فرستاده ، یه جور عجیبی خوبه.....
بی صدایی....
چقدر خوبه آدم بی صدا باشه....
کاش منم بلد بودم شعر بگم ، اون وقت تمام بی صداییم رو تبدیل میکردم به شعر....
آخ امان....
زندگی در گوشه ای خلوت، خدایی بهتر است....
+ با وسواس زیاد همه جا رو تمییز میکنم ، زیر گلدون هامو دستمال میکشم و برای حسن یوسف شعر میخونم و به برگ های حسنا دست میکشم و میخندم ، دستمال رو روی طاقچه میکشم و بلند تر آواز میخونم....
آفتاب پاییزی به زور خودش رو از لای کرکره رد کرده بود ،چشمام رو میبندم ، نفس عمیق میکشم و دور خودم میچرخم.....
رادیو رو روشن میکنم و به بقیه کارام میرسم ، آب پاش بنفشمو آب میکنم و گل را رو آب میدم ، کتاب هامو مرتب میکنم ، آینه رو دستمال میکشم و قاب عکس ها رو دیوار رو مرتب میکنم و در آخر با لبخند به همه چیز نگاه میکنم....
خونه ی کوچیک من بوی گل یاس گرفته بود و آفتاب پاییزی حال و هواش رو عوض کرده بود و صدای خنده های حسن یوسف حالمو خوب میکرد.....
خونه ی کوچیک من...
بهترین خلوت گاهم....
خونه ی کوچیک من.... بهشت من :)
+ دلم هوای حرم رو میخواد...
دلم صبح های حرم رو میخواد...
دلم راه رفتن توی صحن ها رو میخواد....
آخ...
این دلتنگی آخر سر منو میکشه....
+ غروب امروز انقدر قشنگ بود که نمیتونستم ازش چشم بردارم.....
وقتی یه همچین صحنه های قشنگی میبینم ، با خودم میگم چقدر باید زیبا باشه خدایی که این همه زیبایی رو خلق میکنه :)
+ شاعر میگه : تو این شبای دنیا خیلی غریبه آقا.....
+ پریشونی...
خدایا تو برای دوستانت نزدیک ترین همدمی و برای کارسازی آنان که بر تو توکل دارند از همه کس حاضرتری. آنان را در پس پرده رازهایشان می بینی و در عمق درونشان بر آنان آگاهی و اندازه بینش آن ها را می دانی. پس راز های ایشان بر تو آشکار و دل هایشان به سوی تو در سوز و گداز است......
" امام علی"
+به حسن یوسف جان میگم ، یه حس بدی دارم احساس میکنم دارم بین دیوار های اتاق له میشم...
حسن یوسف جان فقط نگام میکنه و آروم موهامو از توی صورتم کنار میزنه....
+ دیشب میگفت تو روش " لو خلی و نفسی" رو تمرین نکردی و نمیکنی
باید بتونی خودت رو تنها روی کره ی زمین تصور کنی ، فقط خودتی و خدا و قراره سه روز دیگه بمیری ، اون وقت ببین در مورد اون مساله که اذیتت میکنه چه جوری تصمیم میگیری
تصورش هم یه جورایی وحشتناکه ، اینکه توی جهان هیچ کس نیست و قراره بمیری.... در واقع اصلش هم همینه ما آدم ها تنهای تنهاییم و همه آدم های اطرافمون هستن و نیستن و آخرش فقط خودمون میمونیم و خدا.... با اینکه من همه اینا رو میدونم پس چرا انقدر آدما رو جدی میگیرم؟؟ پس چرا این دنیا انقدر برام جدیه؟؟؟ چرا... چرا؟؟؟
+ متنفرم از اینکه بخوام بعضی چیزا رو توضیح بدم...
چقدر الان حس بدی دارم و چقدر دلم میخواد مثل " لو خلی و نفسی " تمام جهان محو شه و فقط من بمونم و خدا....
+ بابا یه خوابی دیده که همش منتظر تعبیر بشه و منم همین خواب رو عیینا خیلی وقت پیش دیده بودم و یادم رفته بود و انتظار بابا منو به فکر انداخته که چرا من منتظر تعبیرش نیستم...
+ اگه پسر بودم همین امشب همه وسایلمو جمع میکردم و میرفتم مشهد و تو محرم میموندم و چله میگرفتم...
اینجای جای من برای موندن نیست.....
+ کاش بالمو گم نکرده بودم اون وقت الان میتونستم بال بزنم و برم اون دور دورا ، جایی که هیچ کس منو نشناسه.....
+کاش میتونستم این حس بد رو مو به مو شرح بدم....
کاش بعضی چیزا رو هیچ وقت نمیگفتم....
کاش یکمی صبور بودم...
کاش...
اه... چرا اینجوریه چرا؟؟؟
+ الان نیاز شدید دارم به اون تمرین بازیگری....
بخوابم روی زمین و خودم رو روی موج های آب تصور کنم.... رهای رها....
+سه نقطه تا بیهایت...........................................
+ احساس میکنم یه موجودی نشسته رو به روم و داره بلند بلند بهم میخنده و میگه " دیدی؟؟؟ دیدی چیزی که من میگفتم درسته.... تو اشتباه میکردی.... تو... ا ش ت ب ا ه میکردی....."
+ دختر که باشی هزارتا فکر داری
باید مواظب همه چیز باشی
باید نگران همه چیز باشی
باید به فکر همه باشی
باید غم خوار همه باشی
ولی.
آخر سر تنهای تنهایی و هر غروب جلوی آینه میشینی و موهاتو میبافنی تا یادت بره چقدر تنهایی
+ خنده ی روی لبام نشان طوفان درونه....
+امشب دلم میخواست زیر بارون وایسم و جیغ بکشم...
+مامان بزرگ رفته بود پشت پنجره تند تند دعا میخوند و به من میگفت زیر بارون هر دعایی بکنه مستجاب میشه...
+ باران میبارید ، پشت پنجره ایستاده بودم و دستانم را بهم فشار میدادم
حسن یوسف جان سرش را روی شانه ام گذاشت و آهی کشید و من به چراغ اتومبیلی که از رو به روی خانه یمان میگذشت خیره شدم
ذهنم خالی بود از تمام افکار سردرگم و تنها وسوسه ی خوابیدن زیر باران به جانم چنگ میزد و علی رضا عصار فریاد میکشید " چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت..."
+گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
بر من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
بس که گره زد به گره حوصله ها را
یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را
+ نمیدونم چرا هر وقت بارون میاد وسوسه ی رفتن به کهف به جونم چنگ میزنه...
اگه فردا کار نداشتم حتمن میرفتم کهف و با خودم خلوت میکردم
ولی امان که این روزها گرفتار خیلی چیزام که فرصت خلوت کردن رو ازم گرفتن.....
+ امام صادق سلام الله علیه : مَن عَیَّرَ مُؤمِناً بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّى یَرکَبَهُ
کسى که مؤمنى را براى گناهى سرزنش کند، نمیرد تا خودش آن گناه را مرتکب شود
حالا میبینم آدمی رو که یه روز منو به خاطر یه اشتباه سرزنش میکرد
حالا خودش داره همون اشتباه رو انجام میده....
هه..
دنیای عجیبیه....
آدما پر از ادعای بزرگ بزرگ شدن و وقت عمل که میرسه هیچ کس مرد عمل نیست ، همه فقط حرف میزنن...
+ مواظب دل هامون باشیم....
+ وقتی من یه نفر رو دوست داشته باشم عجیب روش حساس میشم و وقتی میبینم نیست دلخور میشم ، ناراحت میشم و قلبم فشورده میشه...
حالا سالهاست که تو تنها دوست منی ، خواهر منی ، همدم همه روزای منی....
نمیتونم.... نمیتونم ببینم که نیستی ، یا کمرنگی...
دلم تو رو میخواد وقتی که کسی نیست باهاش حرق بزنم...
دلم تو رو میخواد مو فرفری....
پس باش... همیشه باش ، همیشه پررنگ باش....
+ بغض باید تبدیل بشه به اشک اگه نشه خفه ات میکنه....
+ دلم میخواد امشب دست دراز کنم و همه ستاره ها رو جا به جا کنم....
+ زبانم در دهان باز بسته اس....
+امشب یاد عنوان وبلاگ دو سال پیشم افتادم... زنانه ترین اعترافات یک حوا....
+خب نمیشه گفت... خیلی چیزا رو نمیشه گفت....
شاید به خاطر ترسه که نمیشه گفت...
+ دلم میخواد ساعت ها دور خودم بچرخم و بچرخم....
+ یه سوال
وبلاگ نویسی من یه جوریه؟؟؟ :)