باید برید و پر زد و به آسمون رسید....

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۱ ق.ظ

 

 

+ ایستاده ام در مرکز جهان....

چشم میگردانم... همه جا خاک است و خاک..، خم میشوم و روی زمین دست میکشم ، زمینی که با تمام وسعتش برای شما تنگ آمد و شما را پشت حفاظ های جاهلیت خود جای داد تا مبادا صدایتان را کسی بشنود ، ولی چه خوش خیال بودند آدم هایی که فکر میکردند میشود ندای حق شما را پشت در ها حبس کرد...

شما مثل نسیم بهشتی وزیدین  ، از پشت دیوار های تنگ عبور کردین و گذشتین و حالا سال هاست که جهان چشم انتظار آمدن پسر شماست ، سال هاست که هزاران نفر اینجا ایستاده اند ، چشم چرخانده اند و آتشی در سینه یشان سوخته و صدایشان در این سرزمین پر خاک پیچیده...." این ولی المومنین....."

 

 

+ نشسته بودیم توی صحن حرم ، سرباز ها دور گرفته بودن و سینه میزدن و دل من داشت از این همه غربت میترکید ، سر گذاشتم روی شونه های یکتا و گفتم اگه پسر بودم منم مثل اینا دور میگرفتم و بعدشم و تفنگم رو مینداختم روی دوشم و میرفتم اونجایی که باید برم...یکتا فقط نگام کرد از همون نگاه هایی که حرفامو تایید میکرد...

همه جا خاک بود... چشم میچرخوندی سرباز بود و خرابه.... هنوز بعد این همه سال اینجا مثل زندان بود.... وای.....

 

 

 

+ میگفت : مگه میشه  آقا سر قبر پدرشون نیاد؟؟ آقا کجایی؟؟ ینی بین ماها وایسادی نماز ظهر و عصر خوندی؟؟؟

 

 

+به یاد روزهای شیدایی...

به یاد روزهای فراموش نشدنی....

 

 

 

+ آقا...

ای وای اگر تو مرا یار ندانی....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۸
محدثه مهران فر

نظرات  (۱)

اینارو که مینویسی همه ش دلم میخواد پسر باشم 
الانم فکر میکنم اگر پسر بودم قطعا کربلا هم رفته بودم.. 
پاسخ:

آی آی...
اگه‌ پسر بودم چه کارا که نمیکردم...
قطعن زندگی انقدر بهم تنگ نمیومد...

انشاالله میری به زودی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">