باید برید و پر زد و به آسمون رسید....
+ ایستاده ام در مرکز جهان....
چشم میگردانم... همه جا خاک است و خاک..، خم میشوم و روی زمین دست میکشم ، زمینی که با تمام وسعتش برای شما تنگ آمد و شما را پشت حفاظ های جاهلیت خود جای داد تا مبادا صدایتان را کسی بشنود ، ولی چه خوش خیال بودند آدم هایی که فکر میکردند میشود ندای حق شما را پشت در ها حبس کرد...
شما مثل نسیم بهشتی وزیدین ، از پشت دیوار های تنگ عبور کردین و گذشتین و حالا سال هاست که جهان چشم انتظار آمدن پسر شماست ، سال هاست که هزاران نفر اینجا ایستاده اند ، چشم چرخانده اند و آتشی در سینه یشان سوخته و صدایشان در این سرزمین پر خاک پیچیده...." این ولی المومنین....."
+ نشسته بودیم توی صحن حرم ، سرباز ها دور گرفته بودن و سینه میزدن و دل من داشت از این همه غربت میترکید ، سر گذاشتم روی شونه های یکتا و گفتم اگه پسر بودم منم مثل اینا دور میگرفتم و بعدشم و تفنگم رو مینداختم روی دوشم و میرفتم اونجایی که باید برم...یکتا فقط نگام کرد از همون نگاه هایی که حرفامو تایید میکرد...
همه جا خاک بود... چشم میچرخوندی سرباز بود و خرابه.... هنوز بعد این همه سال اینجا مثل زندان بود.... وای.....
+ میگفت : مگه میشه آقا سر قبر پدرشون نیاد؟؟ آقا کجایی؟؟ ینی بین ماها وایسادی نماز ظهر و عصر خوندی؟؟؟
+به یاد روزهای شیدایی...
به یاد روزهای فراموش نشدنی....
+ آقا...
ای وای اگر تو مرا یار ندانی....