من آن دیوانه ی بندم که دیوان را همی بندم
+ این روزا میشینیم و پا میشیم حرف علی رو میزنیم
این روزا بابا همش زیر لب با خودش حرف میزنه و مامان مدام غصه میخوره و من هر شب تلفن رو میگیرم دستم و به صفحش خیره میشم و به تمام حرف هایی که توی روز فکر کرده بودم و میخواستم برای سارا بفرستم فکر میکنم ، ولی تا میام بنویسم همه چیز یادم میره و فقط چهره ی سارا و علی میاد جلوشمم....
هر کاری میکنم باورم نمیشه ، باورم نمیشه که علی یک ماهه روی تخت بیمارستان خوابیده و سارا یک ماهه داره بالا سر برادرش گریه میکنه...
خدایا ، آدم یه وقته نمیدونه که تو چی برای بنده هاش در نظر داری... یه وقتا توکل کردن میشه سخت ترین کار دنیا.... خدایا به دل عمو و چشم گریون خاله رحم کن.... به دل خون سارا رحم کن.....
خدایا.....
+خدایا هیچ وقت امتحانم نکن با چیزی که در توانم نیست...
+ امروز از صبح دلم آشوب بود و همش یاد این آهنگ رضا یزدانی بودم که میگه " توی دلم یه پادگان سرباز انگار رختاشونو میشورن...."
+یک بی حسی عظیم تو کل وجودم موج میزنه.....
+ دنبال یه تغییر و تحولم.... باید شروع کنم... باید تغییر بدم.... باید دستم رو بزنم سر زانوم و بگم یا علی
+ دلم میخواد سرم رو بذاره روی شونه های یه نفر و چشمام رو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم....
+ شاعر میگه : عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو.....
+ سینم سنگین از کلی حرف نزده اس....
+باید ساعت ها راه رفت و فکر کرد....