من آن دیوانه ی بندم که دیوان را همی بندم

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

 

+ این روزا میشینیم و پا میشیم حرف علی رو میزنیم

این روزا بابا همش زیر لب با خودش حرف میزنه و مامان مدام غصه میخوره و من هر شب تلفن رو میگیرم دستم و به صفحش خیره میشم و به تمام حرف هایی که توی روز فکر کرده بودم و میخواستم برای سارا بفرستم فکر میکنم ، ولی تا میام بنویسم همه چیز یادم میره و فقط چهره ی سارا و علی میاد جلوشمم....

هر کاری میکنم باورم نمیشه ، باورم نمیشه که علی یک ماهه روی تخت بیمارستان خوابیده و سارا یک ماهه داره بالا سر برادرش گریه میکنه...

خدایا ، آدم یه وقته نمیدونه که تو چی برای بنده هاش در نظر داری... یه وقتا توکل کردن میشه سخت ترین کار دنیا....  خدایا به دل عمو و چشم گریون خاله رحم کن.... به دل خون سارا رحم کن.....

خدایا.....

 

 

+خدایا هیچ وقت امتحانم نکن با چیزی که در توانم نیست...

 

 

+ امروز از صبح دلم آشوب بود و همش یاد این آهنگ رضا یزدانی بودم که میگه " توی دلم یه پادگان سرباز انگار رختاشونو میشورن...."

 

 

+یک بی حسی عظیم تو کل وجودم موج میزنه.....

 

 

+ دنبال یه تغییر و تحولم.... باید شروع کنم... باید تغییر بدم.... باید دستم رو بزنم سر زانوم و بگم یا علی

 

 

+ دلم میخواد سرم رو بذاره روی شونه های یه نفر و چشمام رو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم....

 

 

+ شاعر میگه : عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو.....

 

 

+ سینم سنگین از کلی حرف نزده اس....

 

 

+باید ساعت ها راه رفت و فکر کرد....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۵
محدثه مهران فر

نظرات  (۱)

از صمیم قلب آرزو می کنم بهبود پیدا کنن
و امیدوارم شما هم موفق باشید 
پاسخ:
ممنون.... :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">