۳۵ مطلب با موضوع «چرت نوشته هایم» ثبت شده است

محبوبم!
زمانی که تو را دیدم آسمان ابری بود و ابر ها پیوسته در دلم میباریدن و سیلی عظیم در حال وقوع بود
ولی همین که چشمم بر روی تو افتاد باران بند آمد ، ابر ها کنار رفتند ، خورشید بر من تابید و آنقدر گرمم شد که دلم خواست پنجره را باز کنم و فریاد بکشم....
محبوبم!
فریاد کشیدن اولین نشانه ی عاشقی ست ، آدمی وقتی عاشق میشود چیزی در درونش میجوشد ،  و آنقدر بالا می آید  که راه گلو را میبندد و آن وقت تنها راه نجات فریاد است...

فریاد...!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۴۳
محدثه مهران فر


وسوسه ی نوشتن رهایم نمیکند

قرار نبود دیگر نه اینجا نه هیچ جای دیگر چیزی بنویسم ، ولی بارانی که به شیشه میخورد ، بخاری که از لیوان چای بلند میشود و سکوت خانه ، دارند آرام آرام مرا به سمت پرتگاه جنون میکشند....

کلمات در سرم بالا و پایین میروند و انگار هزاران نفر باهم در سرم فریاد میکشند...

آخرین باری که اینجا نوشتم چقدر دور و چقدر نزدیک است ، آن زمان یک نفر بودم و حالا دو نفرم و چقدر آن یک نفر دیگر را دوست دارم ( حتی گاهی بیشتر از خودم)

آخرین باری که اینجا نوشتم کوچک بودم ، و حالا بزرگ شده ام قد کشیده ام و پر از تجربه های تازه ام......

احساس میکنم حالا وقت نوشتن است ، نوشتن از تمام روزهایی که مثل برق و باد میگذرند و من دوست دارم دو دستی نگه شان دارم بس که شیرین اند ،  بس که تلخ اند!

بله زندگی همین است ، زندگی جمع تمام اضداد کنار هم است ، روزهای شیرین تلخ اند و روزهای تلخ شیرین! و باید این زندگی را با تمام وجود زندگی کرد ، باید تمام روزهایش را در آغوش کشید باید تمام اشک ها و لبخندهایش را بوسید....

استادی داشتم که میگفت نوشتن یک نوع مراقبه است ، آن زمان به حرفش میخندیدم ولی حالا که بزرگ شده ام ، حالا که قد کشیده ام و میتوانم سر بلند کنم و از پشت دیواری که دور خود کشیده ام آن طرف را ببینم میفهمم که چقدر حرفش درست بوده است . حالا تک تک کلماتی که مینویسم برایم مقدس اند ، هر واژه پلی ست به سمت روح زنانه ام و انگار بین هر واژه خودم را جست و جو میکنم....

صدای اذان بلند شده است و آرام آرام در هوا پیچ و تاب میخورد و لا به لای موهایم میپیچد و گوش ها و گونه هایم را میبوسد....

داشتم از مراقبه مینوشتم....

داشتم از نوشتن مینوشتم...

داشتم از بزرگ شدن مینوشتم...

ولی زمان تنگ است

باران بند آمده

و چای یخ کرده است....

باید بلند شوم ، صدای  اذان هنوز در گوشم میچرخد....

باید بلند شوم و خانه را مرتب کنم ، ظرف ها بشورم ، گل ها آب دهم و برای محبوب غذای مورد علاقه اش را درست کنم

باید بلند شوم  و دامنم را بتکانم و لا به لای موهایم گل های رز بگذارم.....

شاید فردا وقتی باز چای ریختم و از کتاب خواندن فارغ شدم بنویسم

شاید هم امشب وقتی محبوب قرآن هر شبش را میخواند نوشتم....

کسی چه میداند شاید هم سالها گذشت و هیچ ننوشتم....

بله زندگی همین است جمع تمام اضداد و اتفاقات غیر منتظره کنار هم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۸
محدثه مهران فر

 

روی چهارپایه ی آبی رنگ رو به روی گاز نشسته ام ، بوی سیر تازه ی تف داده شده در سرم میپیچد و با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که زنم و میتوانم تمام دلتنگی ها و بغض هایم را درون ماهیتابه بریزم و به صدای جلز ولزشان گوش دهم.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۸
محدثه مهران فر

نشسته بودیم در بین الحرمین و از شدت خستگی پاهای تاول زده یمان را دراز کرده بودیم 

چشم از گنبد حرم حضرت اباالفضل برداشتم  و نگاهش کردم....

او هم مرا نگاه کرد...

نگاهش بدجور دلم را لرزاند ، انگار سال ها بود که این چشم های خسته را میشناختم...

نگاهش کردم....

نگاهم‌ کرد.....

سکوت بود و سکوت‌..‌‌.

و کسی آن دور دست ها میخواند " فَاِنِّى لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْلى وَلا خَیْراً مِنْ اَصْحابِى وَلا اَهْلَ بَیْتٍ اَبَرَّ وَ لا اَوْصَلَ مِنْ اَهْلِ بَیْتىِ فَجَزاکُمُاللّهُ عَنِّى جَمیعاً خَیْراً...."*

بعد ها گفت حرف هایی را که آن شب به تو زدم، به هیچ کس تا به حال نگفته بودم  و من خندیدم و یاد معلم ادبیات دبیرستانم افتاد که سر هر درسی با ربط و بی ربط میگفت : چشم دروازه قلب است‌....

 

 

 

*اما بعد: من اصحاب و یارانى بهتر از یاران خود ندیده ام و اهل بیت و خاندانى باوفاتر و صدیقتر از اهل بیت خود سراغ ندارم . خداوند به همه شما جزاى خیر دهد... (قسمتی از خطبه امام حسین (ع) در روز عاشورا)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محدثه مهران فر

من و خورشید هر روز عصر روی تخت مینشنیم ، چای مینوشیم و از هر دری باهم سخن میگویم... من برایش داستان ارنست همینگوی میخوانم  و او برایم از پرنده های عجیب و غریب و گل های زیبای آن سر دنیا حرف میزند...

گاهی وقت ها آن قدر گرم حرف زدن میشویم که یادش میرود باید برود و تا به خودمان می آییم دیرش شده ، سریع چادر گلدارش را روی سرش می اندازد و از پنجره بیرون میپرد و بدون آنکه کفش های قرمزش را پایش کند ، پا برهنه میدود تا آسمان....

اینجور وقت ها دلم از این ناگهان رفتن میگیرد ،  روی تخت ولو میشوم و با بغض به کفش های قرمز خیره میشوم و منتظر می مانم تا آسمان سیاه شود ، و وقتی اولین ستاره چشمک زنان برایم دست تکان داد ،  نا امید از برگشت خورشید از جایم بلند میشوم ،  دستمال می آورم تا لکه های روی کفش  را پاک کنم و وقتی حسابی برقشان انداختم میگذارمشان گوشه ی اتاق و تمام شب به این فکر میکنم که فردا برای خورشید چه داستانی بخوانم تا خوشش بیاید ، ذوق کند و دستانش را بهم بکوبد....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۱
محدثه مهران فر

 

 

 

برسر زنان میدوی و فریاد میکشی " الله اکبر..." و من روی زمین مچاله شده ام و قلبم آنچنان میتپد که احساس میکنم هر لحظه ممکن است قفسه ی سینه ام را بشکافد و روی دستانم بیوفتد....

 

از دور فریاد میکشی  " داد بکش...امشب شب فریاد کشیدن...الله اکبر... الله اکبر..." گریه امانم بریده است...

 

"یالا.... داد بکش...."

 

دهانم خشک خشک است....

 

لب باز میکنم " یا غیاث المستغیثین..."

 

'بلند تر.. بذار صدات گوش فلک رو کر کنه..."

 

سرم را بلند میکنم، ماه با قیافه ای درهم بالای سرم ایستاده و برای ما گریه میکند " یا غیاث...."

 

تو میدوی و فریاد میکشی "الله اکبر..."و زمین زیر پایت میلرزد و کوه ها  در مقابل فریاد هایت سر خم میکنند ... و من سر به سمت آسمان گرفته و فریاد میکشم "یا غیاث المستغیثین... " و احساس میکنم با هر فریادم ستاره ها میلرزند و ماه بر سر میکوبد...

 تو فریاد زنان میدوی به سمت ابدیت ، به سمت همان نوری که  افق را در برگفته است...

و من...پایی برای دویدن ندارم و بی هیچ حرکتی نشسته ام و تنها نشانه ی عبودیتم فریاد های از دل است....

تو میدوی و در نور فرو میروی و من همچنان در ظلمت ایستاده ام و جز اشک صلاحی برای مبارزه با این تاریکی ندارم....

تو میدوی و من.....

 

 

 

 

+گاهی حسودی میکنم به این همه خوب بودن!!!!!

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۱
محدثه مهران فر

 

 

+ هر روز عصر میخونم ان الانسان لفی خسر و هر روز عصر چیزی درون وجودم میشکنه......

 

 

 

+ چند روز پیش توی استخر داشتم با الهام حرف میزدم و یه قضیه ای رو براش تعریف میکردم که یهو اون دختر مو فرفری که تازه توی استخر استخدام شده و با من خیلیییی احساس صمیمت میکنه از بغلم رد شد و گفت " چه لوس..." یهو جا خوردم و با چشمای گشاد شده به دختره خیره شدم و صداش در حالی که کش میومد تو سرم پیچید " چچچه لوسسس..."

حالا از اون روز هر وقت از جلو آیینه رد میشم به خودم خیره میشم ، شونه بالا میندازم و میگم " چه لوس...."

 

 

 

+ مامان داره از خونه بیرون میره و آخرین سفارش های رو بهم میکنه و قبل اینکه در رو ببنده میگه " مثل مرده ها نیای ها یکم به صورتت کرم بزن..." یهو لبخند روی لبام خشک میشه و میگم" من کی مثل مرده ها اومدم بیرون؟" مامان سرشو از لای در میکنه تو و میگه " همیشه...."

دست میکشم روی صورتم و قبل این که غر بزنم چرا آدم باید واسه یه افطاری ساده آرایش کنه با خودم فکر میکنم من هیچ وقت اون دختر رویایی مامانم نبودم.... 

اینجا همون صدای کشدار پارت دو دوباره تو سرم میپیچه " چههه لوسسس...."

 

 

 

+ چند وقت پیش هانیه میگفت کاش آدم بتونه یه قرص بسازه تا بخوریش و گذشته رو فراموش کنی...‌

این روزا شدیدا محتاج خوردن این قرصم ، اصلن دوست ندارم محدثه های سال های پیش رو به یاد بیارم....

وقتی این حس بهم دست میده به خودم دلداری میدم و میگم اگه اون محدثه نبود این محدثه الان اینجا نبود....

 

 

 

+ بیوتن امروز تموم شد....

یه حسی دارم....

من با این کتاب زندگی کردم...

بدون جرات بهترین کتابی بود که خوندم

 

 

 

+ تو فکر کفن و چهل تا امضا از مومنم....

ولی کی جرات داره بگه؟؟؟

کافی دهن باز شه و بعدش نگاه پریشون مامان بابا ، آدم رو پشیمون کنه....

 

 

+دلم میخواد برم سینما و دوباره بلیط ایستاده در غبار رو بگیرم و وقتی چراغ خاموش شد شروع کنم به گریه کردن تا آخرش....

بغض گیر کرده وسط گلوم....

 

 

 

+ این چند وقت یاد گرفتم بعضی چیزا رو که میبینم و میشنوم به روی خودم نیارم...

امشب میترسیدم دهن باز کنم و به جای صدا از حنجرم ، صدای گروپ گروپ قلبم بیرون بیاد....

 

 

 

+ شاعر میگه : چشام بسته است جهانم شکل خوابه.....

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۰
محدثه مهران فر
 
 
+ امشب یاد بقیع به دلم چنگ میزنه....
تولدتون مبارک آقای مهربونم....
تولدتون مبارک غریب ترین عالم....
تولدتون مبارک....
 
 
 
+شب تولد آقا.... شب تولد من....
خجالت میکشم....
از شما... از خودم... از....
 
 
 
+ به بابا میگم میخوام حلوا درست کنم ، نگام میکنه و هیچی نمیگه...
خوابم میبره ، وقتی از خواب پا میشم میبینم حلوا خریده...
میگم دلم میخواست خودم حلوا درست کنم
مامان اخم میکنه و میگه آدم شب تولد که حلوا درست نمیکنه شب بیست و یکم حلوا درست کن...
با بغض نگاش میکنم
دلم میخواد داد بکشم که آدم شب تولدش باید حلوا بخوره اونم حلوایی که خودش درست کرده...‌
ولی بغضمو قورت میدم و با یه لبخند زورکی شیرینی ها رو توی ظرف میچینم....
و زیر لب میگم شب تولد باید دهن آدم شیرین شه...
و کسی تو سرم داد میکشه... اونم با حلوا....
 
 
 
+ عصر خوابم برد 
خواب ارمیا رو دیدم
دور میچرخید و داد میکشید " آلبالا لیل والا...."
چشم هامو بستم....
ارمیا پشت سر هم داد میکشید " آلبالا لیل والا...."
 
 
 
 
 
+ میشه "تو"یکم هوای "منو" بیشتر داشته باشی
کسی از اعماق وجودم داد میکشه مگه "تو" هوای "منو" داری؟
گریم میگیره....
 
 
 
+ تازگی ها متوجه شدم ، فشار پایین رابطه ی مستقیم با گریه کردن داره....
فشارم بالا نمیاد و اشک هام هم تلاشی برای بند اومدن نمیکنن....
 
 
 
+چقدر از گریه مینویسم....
"  خدایا رحم کن بر کسی که سرمایه اش امید و صلاحش گریه است....."
 
 
 
+ رفتم لب استخر وایسادم....
یکی تو وجودم داد میکشه بپر....
سر سختانه پامو به زمین میکوبم و میگم روزه ام....
همون موجود خفته ی درونم میگه نیستی ، نشونت بدم؟؟
به آب خیره میشم و تصور میکنم آبی رو که سطحش رو خونابه های انباشته شده ی وجودم پر کرده‌.‌.....
یه قدم عقب میرم و به خودم میلرزم....
 
 
 
+رفتگر محله مون داره پشت پنجره ی اتاقم رو جارو میکشه و واسه خودش آواز میخونه....
دلم میخواد سرمو از پنجره بیرون کنم و باهاش بخونم
" مرز در عقل و جنون باریک است ، کفر و ایمان چه بهم نزدیک است...."
ولی خفه خون میگیرم و میذارم علی رضا قربانی توی گوشم داد بکشه
"عشق "تو" پشت جنون محو شده هوشیاری ست مگو سهو شده.."
 
 
+ تو این پارت همچنان علی رضا قربانی فریاد میکشه
"از من تازه مسلمان بگذر..."
اینجا دیگه گریه واجبه....
 
 
 
+ حال آشفته ی مرا درمان نیست....
 
 
 
 
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۰
محدثه مهران فر

 

 

+ رسیدم به اون قسمت ازکتاب بیوتن که نماز صبح ارمیا قضا میشه و نماز ظهر و عصر اول وقت و استغفار های پشت هم نمیتونه حالش رو خوب کنه....

یهو یاد خودم افتادم.... پارسال همین موقع بود که برای دیدن بابا بزرگ رفتیم فرانسه و در بدو ورود نماز من قضا....

هیچ وقت حال اون روزم یاد نمیره ، افتاده بودم روی جانماز و بوی قاطی شده ی عطر حرم امام رضای تو جانمازم و موکت های نوی هتل توی سرم میپیچید و به پهنای صورت اشک میرختم و دلم میخواست بلند شم و برم وسط خیابونی که به هتلمون منتهی میشد وایسم و با تمام وجود فریاد بکشم.....

حال اون روزم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.....

 

 

+حس یه مسیحی رو دارم که منتظر یکشنبه است تا بره توی اتاق اعتراف و پیش کشیش به گناه هاش اعتراف کنه و منتظر بمونه تا کشیش با جملات تکراری آرومش کنه.....

فقط با این تفاوت که این بار کشیش گناه های مسیحی رو میدونه....

 

 

+ هر کسی میتونه برای خودش یه کتاب شگفت انگیز داشته باشه این کتاب لزومن بهترین کتاب دنیا و برنده ی ان تا جایزه نیست فقط کافیه تا شما کلمه به کلمه ی یه کتاب رو درک کنید اون وقت اون کتاب میشه بهترین کتابی که توی زندگی خوندین...

حس من به بیوتن دقیقن همین حسه....

با تک تک کلماتش زندگی میکنم....

 

 

+دلم برای تمرین های سه چهارساعته شنا و خستگی بعدش تنگ شده....

من یه ماهی دور افتاده از آبم....

 

 

 

+ دلم میخواد تمام ایمان ها و تقوای های عالم رو جمع کنم و نگهشون دارم واسه اون روزی که حتی مادر بچه اش رو نمیشناسه....

 

 

 

+ اولین نشانه های سپیده دم.....

قل اعوذ برب الفلق.....

 

 

+ یاد منصوره افتادم....

تو اعتکاف بعد نماز دستمو میگرفت و میگفت : چشماتو ببند و گوش کن... گوش کن پرنده ها چی میگن.... صبوح القدوس....صبوح القدوس.....

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۰۸
محدثه مهران فر

 

+ تو این چند ساله هر روز و هر ثانیه جنگیدم ولی هیچ کس این جنگیدن رو ندید....

من همون سربازی ام که جلوی سخت ترین دشمنا ایستاد ولی از ساده ترین و ابتدایی ترین دشمن شکست خورد و همه به جای اینکه دلداری بدن بیشتر شکست هاشو به روش اوردن.....

درست من همین لحظه و همین ثانیه شکست خوردم .....

احساس میکنم نمیتونم روی پاهام وایسم....

 

 

+ هر خط از کتاب بیوتن رو که میخونم هی سرخ و سفید میشم...

رضا امیرخانی حق نداشت معشوقه منو به تصویر بکشه....

حس بدیه آدمی که یه عمر یه گوشه قلبت براش بود و یواشکی دوسش داشتی رو تو یه کتاب پیدا کنی....

ارمیا با اون قرآن جیبی و ذهن پر از حرفش کجای این دنیاست؟

 

 

+همیشه بعد از یه حال خوب باید یه گندی بزنم....

دارم با گوشت و پوست و استخونم درک میکنم " خلق الانسان ضعیفا....."

 

 

+امشب موقع افطار برقا رفت...

نماز خوندن تو تاریکی مطلق یه حال عجیبی داره...

وقتی سجده میری تازه میفهمی آدمی که توی تاریکی گم شده ینی چی....

 

 

+نشستم و دارم به صدای پرنده گوش میدم....

قبلنا یه شعری گفته بودم که با این مصرع شروع میشد

"آه خدایی که در آواز پرستو غرقی...."

 

 

+حال مجیر خوندن این شبا.....

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۸
محدثه مهران فر